رهش یک کوشش نمادین است برای مشروعیت بخشیدن به معنایی خاص در ظرفی به اسم تهران. سعی امیرخانی در رمان رهش به طراحی کردن شهر است. تعریف طراحی شهری هم همین است: کوششی نمادین در جهت اصالت دادن به معانی مشخصی در ریختهای مشخص شهری. درواقع امیرخانی در رمان رهش سعی در پایه ریزی یک نظریهی ریتوریک است برای آنکه بتواند زیردستی طراحی شهر قرار گیرد. تقریبا تمام متونی که با محوریت موضوع شهر و یا مطالعات کلانشهری و یا حتی داستانهایی که یک شهر به نوعی یکی از شخصیتهای اصلی آن است، دارند همین کار را میکنند و سعی مولف به همین است. رهش یک رمان-مقالهی طراحی شهری است. احتمالا لازم به گفتن نیست که خود نویسنده همچین چیزی را نمیداند. یا به شکلی ناخودآگاه میدانسته. نگاه من هم در اینجا معطوف به همین است و نقد فنی داستانی را به وقتی دیگر موکول میکنم.
اگر با اولین جمله این مقاله همدل باشید (که اگر نباشید میتوانید همینجا متن را رها کنید)، باید گفت «رهش» یک متن خطرناک است. چرا که سعی در اصالت دادن به معانیای دارد که، نه چندان دموکراتیکاند و حتما ایدئولوژیکاند. علاوهبر این و بیشتر از دو مورد قبلی، معانی امیرخانی به شدت نوستالژیکاند. اما چرا اینگونه است؟ آیا نویسنده ایدئولوگ است؟ آیا نویسنده ایدئولوژیک است؟ آیا نویسنده با دموکراسی مشکل دارد؟ به زعم من نه.
امیرخانیِ رهش بیشتر از هر چیز رمانتیک است. آن هم با یک شخصیت زن که به هیچ وجه نمیشود زن بودنش را پذیرفت. نگاه امیرخانی از آنجا که به شهر نگاهی اسطوره پرور و تا اندازهای گذشته گراست و مسئلهی اصلی او هم هویت است، خالی از واقعبینی نسبت به وضعیت موجود شهر تهران است حال آنکه سخت تلاش میکند آن را نشان دهد. اما درواقع فقط خودش را به عنوان یک شهروند عصبانی برای ما اعتراف کرده است.
شخصیت لیا که یک خانم مهندس معمار است، اساسا فرسنگها با یک خانم مهندس امروزی که من به واسطه شغلم بسیار با آنها برخورد کردهام فاصله دارد. اصولا نویسندههای ما شخصیت مهندس را خوب در نمیآوند. دکتر را چرا، چون با آنها برخورد داشتهاند. بقال و قصاب و رزاز و کتابفروش و نویسنده و غیره را چرا اما یک خانم مهندس معمار عاصی را نه. میشود لیا را به عنوان یک شخصیت داستانی پذیرفت اگر این رمان یک نظریهی روایی و ریتوریک نبود. اما وقتی هست و مدام دارد حرفهای ایدئولوژیک-نوستالژیک میزند، آن هم از نوع احمد محیط طباطبایی و محمد بهشتی و سید محسن حبیبی، قطعا نمیشود با رمان همدل بود. «شهر» یک مسئلهی شرور است و نمیتوانیم تا این اندازه درباره آن رمانتیک باشیم. اساسا معتقدم ما نباید «شهر» و دقیقتر «مسئلهای به نام شهر» را دوست داشته باشیم. ما نباید تهران را دوست داشته باشیم. این کلک تهران امروز است. این که ما را وادار کرده دوستش داشته باشیم و برایش دل بسوزانیم که عدهای دارند میسوزانندش. اما آتشی را نمیبینیم که او به زندگیها میزند.
رویاهای امیرخانی زیبا است. خانهی حیاط دار مادر بزرگ زیبا است. اما یادش زیبا تر است. میشود کیفیتهای مثبت و رهایی بخش را آن بازشناسی کرد و در مسکنهای جمعی-آپارتمانی به کار بست. راه حلهای خلاقانهتری هم از بازتولید و مصرف بیرویه زمین شهری برای رسیدن به آن کیفیتها هست.
من بیشمار خانهی حیاط داری را در جنوب شهر میشناسم که مالکینش به دلیل مشکلات حقوقی قادر به فروش آن نیستند و با سیاه روزی در آن خانه حیاط دار در میان دود و دم و بیپولی روزگار میگذرانند. حفظ خانههای قدیمی حصار صفوی خیلی باحال است، اما امیرخانی معتادهایی را که شبها در آنها دزدکی میخوابند و صبح سیاه شده از آنها بیرون میآیند، حتما ندیده.
امیرخانی معضل مسکن را به کل از تهران «رهش» حذف میکند و این قابل بخشش نیست. جدای از این، واقعیت خانهی حیاط دار شخصی در تهران امروز مکافات محض است. هزینههای سرسام آور، امنیت پایین و مصرف انرژی بالا. عجیب است که خانم مهندس، کوچکترین اطلاعی درباره این موارد ندارد. خانیآباد حتما محلهی خوبی است. اما از لحاظ سکونت پایداری ساکنینش و هزینههای مقرون به صرفه زندگی نه از نظر هویت خانیآبادی. چیزی به این نام وجود ندارد و بافتهی رضا امیرخانی است. چرا که اگر وجود داشت امیرخانی باید به مصداقها و ظواهر آن اشاره میکرد.
فارغ از این موارد و در ادامه تحلیل شخصیت لیا، باید گفت این زن گویا ذاتا هوش زنانه ندارد و مسائلی که درباره شهر ابراز میکند مسائلی نیست که زنان معمار و متخصص در این حوزه در طول تاریخ مبارزاتی زنان برای طراحی و باز طراحی کردن فضا به آنها پرداخته اند. از جمله دسترسی به حمل و نقل عمومی که قطعا در طول دوازده سالی که آقای قالیباف شهردار تهران بودند خیلی بهتر شد. حمل و نقل عمومی خوب و امن، مهمترین مسئلهی زنان در کلانشهرهاست. قادر به ارائه آمار دقیق نیستم اما معمولا زنان کمتر از مردان در جوامع سنتی مثل ما مالک خودروی شخصی هستند یا به صورت دائم در اختیارشان هست. در رهش هیچ اشارهای به این موضوع نمیشود، چرا؟ چون لیا به نظر نمیرسد هرگز در زندگیاش اتوبوس بیآرتی سوار شده باشد. اگر بخواهم کمی تند بروم که امیدوارم آقا رضا از دست من ناراحت نشود، باید بگویم نویسنده رمان رهش به هیچ عنوان قادر به تفکر کردن در خصوص مسئلهای به نام شهر نیست. نزدیک به بیست سال است که نویسندگان و مترجمین با گرایشات چپ و طرفداران «شهر برای زندگی روزمره» هزاران صفحه قلم فرسایی کردهاند اما امیرخانی انگار حتی یک صفحه از آنها را هم نخوانده است یا نخواسته که بخواند یا اصلا حسابشان نمیکند که حتما مهم نیست. مهم این است که امیرخانی میخواهد در شهر و معانیای که در ریختهای آن اصالت مییابند مداخله کند. و این یک مداخلهی سراسر نوستالژیک است، تا جایی که در پایان رمان به یک ترانه-نوستالژی از مرحوم فرهاد هم ارجاع داده میشود: آخ اگه بارون بزنه. ترانهای که دیگر کاملا موسیقی نیست و بخش قابل توجهی از آن نوستالژی شده. مانند خانه مادر بزرگ که دیگر مسکن نیست. یک مسکن-نوستالژی است که برای عوالم و قصههای توریستی مناسب است. به این اعتبار، رهش، یک گردش توریستی در عوالم عصبی و نوستالژیک باورمندانه بخش زیادی از مردم تهران است و شاید از این جنبه دارای ارزش ویژهای باشد.