خانم با گچ روی تختهسیاه میکوبد. ساکت میشویم.
– از الآن یک هفته فرصت دارین کلاستون رو تزئین کنین. آخر دهه، قشنگترین کلاس جایزه میگیره.
فوزیه دست بلند میکند: «اجازه؟ اگه پسرها هم بخوان کلاس تزئین کنن که قاتی میشه؟»
– نه؛ امسال تزئین کلاسها با ماست، راهروها و سالن با شیفت پسرها.
بغلدستیم کاغذی میسراند طرفم. بازش میکنم. نوشته: زنگ تفریح، زیر گل ابریشم.
سر بالا میکنم. حنانه از ردیف کناری دست تکان میدهد. جواب لبخندش را نمیدهم. اولین بار است که از رسیدن جشنهای بهمن خوشحال نیستم.
*
مدرسۀ دوطبقۀ ما دو تابلو دارد و دو اسم؛ یکی برای دخترانه و یکی برای پسرانه. شیفت مدرسه، چرخشی است و بیشترمان برادری در آن یکی شیفت داریم.
کلاس پنجم هستم. کلاسمان طبقۀ پایین است؛ کلاسهای سوم و چهارم هم. از اینکه در طبقۀ بزرگترهای مدرسه هستم خوشحالم. مدیرمان بهمان میگوید ارشد مدرسه و ما قیافه میگیریم. هرسال منتظر دهۀ انقلابیم. از یک هفته قبلش میافتیم به جان مدرسه. درودیوارش را میشوییم و برق میاندازیم. کلاسها را تزئین میکنیم؛ انگار خانۀ عروس. از کلاس دوم تا حالا، هرسال جایزۀ بهترین کلاس را بردهایم؛ از همان سالی که جنگزدهها همکلاسمان شدهاند. جنگزدهها چهار پنج نفر هستند که از خرمشهر آمدهاند. معلمهایمان اگر بشنوند به آنها جنگزده میگوییم حسابمان را میرسند. بهشان میگویند خرمشهریهای شجاع؛ میگویند قهرمانان کوچک.
خرمشهریها همه باهم فامیلند و در یکخانه زندگی میکنند. من با سُعاد بیشتر از بقیه دوستم. یکبار وقتی کلاس سوم بودیم مرا برده خانهشان. بابای سعاد یک پا ندارد. سعاد میگوید پایش رفته روی مین. با یک پای دراز شده، کنج اتاق مینشیند و نقاشی میکشد، خط مینویسد. سعاد نقاشیهای او را به من نشان داده؛ خیلی قشنگ هستند. سعاد میگوید پدرش قبل از جنگ معلم بوده؛ معلم هنر.
کمکم که با هم بیشتر دوست میشویم، برای درست کردن روزنامۀ دیواری و کاردستیهایمان، از بابای سعاد کمک میگیریم؛ مثلا خانم معلم میگوید فردا همهتان مخروط درست کنید. آنوقت زنگ تعطیل مدرسه را که میزنند من و چند تا از بچهها ریسه میشویم جلوی سوپر کنار مدرسه؛ مقوا و چسب میخریم و میدهیم به سعاد؛ و فردا که خرمشهریها میآیند، هرکدامشان چند مخروط مقوایی دستشان است؛ تمیز و بینقص. همهمان بیست میگیریم. خیلی زود عادت میکنیم همۀ جشنها و مراسم را بیندازیم گردنشان. معلمها میفهمند. کاری بهمان ندارند؛ بهخصوص امسال. کلاس پنجمی هستیم و امتحان نهایی داریم. روی ما حساب میکنند. ما هم فقط درس میخوانیم و بقیۀ کارها را میسپاریم به بابای سعاد.
*
درخت گل ابریشم ایستاده وسط باغچۀ گودی که دورش را با بلوکهای سیمانی بالا آوردهاند. زنگ تفریح روی این بلوکها مینشینیم و پاهایمان را توی باغچه تکان میدهیم.
حنانه میپرد توی باغچه و دستبهکمر مقابلمان میایستد: «خوب؟»
بچهها نگاهی به هم میاندازند. هرکدام منتظر است دیگری شروع کند. حنانه تشر میزند: «چیکار میخواین بکنین برای تزئین کلاس؟»
تکوتوک پیشنهادی میدهند: «بادکنک، فانوس کاغذی، پرچم و …»
کلمهها از دهانشان درنیامده وسط راه محو میشوند. حنانه به من نگاه میکند. بفهمینفهمی شانه بالا میاندازم.
دهۀ شصت است و وسایل تزئین چندانی در بازار وجود ندارد. هرچه میخواهیم خودمان باید درست کنیم.
حنانه حرص میخورد: «یعنی حالا که سعاد رفته نباید دست به کلاس بزنیم؟»
میگویم: «من بلد نیستم چیزی درست کنم». حَسنا میگوید: «اینها هم چه بیموقع رفتن؛ کاش صبر میکردن تا آخر سال».
سنگریزهای پرت میکنم توی باغچه: «جنگ تموم شده دیگه؛ برگشتن شهرشون».
حنانه میدود وسط حرفمان: «فردا هرکس هر چیزی میتونه بیاره. کاری نداره. خودمون تزئین میکنیم. شیش انگشتیم مگه؟»
من ساکت میمانم و یادم میآید که حنانه همیشه حسودی میکرد به سعاد که نمرۀ هنرش همیشه بیست بود.
***
صبح زود پنجشنبه، بابا دم در مدرسه پیادهام میکند: «باید برم مأموریت. توی کلاست بمون تا دوستهات بیان.» و میرود.
تا به کلاس خودمان برسم، تکبهتک در کلاسها میایستم و تزئیناتشان را نگاه میکنم. چقدر همهشان دیدنی شدهاند. آدم از نگاه کردنشان سیر نمیشود. فانوسهای رنگارنگ بزرگ که گوشهها را پوشاندهاند، کاغذکشیهای فرخورده که از این سر تا آن سر کلاسها کشیده شده، ریسههای لامپ رنگی و پرچم و گل و بادکنکهای کوچک و بزرگ. به کلاس خودمان که میرسم با وجود اینکه هرروز دیدهاماش باز جا میخورم. کسی وقت و حوصله نداشته برای کلاس چیز تزئینی درست کند و هرکس هرچه در خانه داشته، آورده. چند تا فانوس کاغذی کهنه، گوشۀ کلاس آویزان شدهاند. شریفه با دستمالکاغذی صورتی، سه تا گل درست کرده و بالای سر خودش چسبانده به دیوار. چند تا بادکنک بالای کولر وصل است که لاشۀ ترکیدۀ یکیشان از نخ سیاهش تاب میخورد و حروف ماژیکی «۲۲ بهمنماه، یومالله یومالله» روی آن، ریز شده. حنانه با روزنامه، یک عالمه پاپیون و بادبزن بزرگ درست کرده و یک دیوار کلاس را با آنها پوشانده. روی پردههای کلاس هم نمیدانم کی دوتا بادبادک کجوکوله وصل کرده که با کاغذ الگو درستشدهاند. کلاس ما مثل نقاشی آب مرکبی است که دانشآموزی دبستانی روی کاغذ دفترش کشیده و توی نمایشگاه نقاشیهای رنگروغن جاگذاشته.
*
کیفم را پرت میکنم روی نیمکت. ناراحتم. شنبه کلاس برنده را اعلام میکنند و از حالا معلوم است که ما هیچ شانسی نداریم. فکر میکنم: «چه زشت… از یکمشت فسقلی اول دومی عقب میافتیم». امسال حتی راهرو هم از کلاس ما بهتر شده. میدانم تزئین راهرو، کار پسرهای کلاس پنجمی است؛ کلاس عدنان اینها. بابای عدنان دائم میرود دبی و چیزهای قشنگ خارجی میآورد. این ریسههای نقرهای و طلایی را هم او آورده؛ و این آبشارهای هفترنگ که میچرخند و برق میزنند و میتوانی عین آینه خودت را توی آنها ببینی. توی این محله خیلیها پدرشان دبی برو است؛ ولی سر و وضع عدنان از همه بهتر است؛ خودش هم. شوتهایش از همۀ پسرها محکمتر و دویدنش از همه سریعتر است. با آن موهای سیخسیخی و پوزخندی که همیشه چسبیده به صورتش، به هیچ دختری محل نمیگذارد؛ حتی اگر موقع فوتبال آنقدر برایش دست بزنیم که انگشترمان کجوکوله شود و آنقدر از ته جگر داد بزنیم «عدنااااان، عدنان هی هی» که گلویمان بگیرد.
ما بارها جلوی همکلاسیهایمان گفتهایم که: «اه، چقدر از این عدنان پررو بدم میاد» و شنیدهایم: «وای. آره؛ مثل من» و لبخندی از سر کیف، کنج لبمان خشکشده. فکری به ذهنم میرسد. از آن فکرها که باعث میشود حس کنم دوتا شاخ شیطانی بالای سرم درآمده. فکر میکنم راهی هست که هم کلاسمان قشنگ تزئین شود، هم حال این عدنان نُنر را بگیرم. توی راهرو سرک میکشم. هنوز کسی نیامده. در کلاس را چفت میکنم و پردهها را میکشم. کلاس تاریک میشود. میافتم به جان کلاس. بادکنکها را میترکانم. فانوسها را پایین میکشم و پارهپاره میکنم. دستمالکاغذیهای شریفه را زمین میاندازم و لگدمال میکنم. بعد انگار اینها کافی نباشد، نیمکتها را تا جایی که زورم میرسد به هم میریزم، میز معلم را چپه میکنم و زبالههای توی سطل را در تمام کلاس پخش میکنم.
ناگهان بیحرکت میمانم. صدایی از حیاط شنیدهام. نزدیک است قلبم بایستد؛ اگر کسی مرا ببیند بیچاره میشوم. گوشهایم را تیز میکنم؛ خانم تیما است؛ مستخدم مدرسه که آمده و لنگلنگان حیاط را طی میکند. حیاط بزرگ است. تا برسد، وقت دارم. چندتکه گچ کوچک زیر تخته افتاده. سریع دستبهکار میشوم و روی تخته مینویسم «دخترا بادکنکن، دست بزنی می ترکن» و «پسرا شیرن مثل شمشیرن». حواسم هست دستخطم را تغییر بدهم. میخواهم دختری بکشم که دارد گریه میکند؛ از همانها که وقتی با برادرم دعوا میکنیم، روی دفترهایم میکشد. غرق نقاشی میشوم و نمیفهمم مستخدم به کلاس ما نزدیک شده. در و پنجرۀ کلاسها را باز میکند و چراغ را روشن میگذارد تا بچهها بیایند.
دیگر برای فرار دیر است. کیفم را برمیدارم و پشت در قایم میشوم. پایینِ در از زمین فاصله دارد. اگر کمی خم شود پاهایم را میبیند. آرام توی سطل خالی میایستم. قلبم تاپتاپ میزند. صدای ترمزدستی ماشینی را از توی حیاط میشنوم. میدانم خانم مدیر آمده.
خشششش… خششش… مستخدم رسیده کنار کلاسمان. چیزی نمانده قلبم از سینهام بپرد بیرون که…
– خانم تیمااااا؟
مدیرمان است که مستخدم را صدا میزند. خانم تیما غری میزند و برمیگردد سمت دفتر.
نفس راحتی میکشم. چند لحظه به همان حال میمانم تا نفس کشیدنم عادی شود. بعد کیفم را برمیدارم و سریع میروم توی حیاط لب باغچه مینشینم تا بچهها برسند.
*
معلم که وارد میشود، از دیدن کلاسِ طوفانزده جا میخورد. ما عصبانی بین نیمکتهای بههمریخته ایستادهایم. نگذاشتهام بچهها به چیزی دست بزنند تا مدرک جرم از بین نرود. خانم معلم که جریان را میپرسد، برای صدمین بار در آن روز با قیافهای حقبهجانب تعریف میکنم که وقتی اولین نفر وارد کلاس شدهام این اوضاع را دیدهام. نوشتۀ روی دیوار برای هیچکس شکی باقی نمیگذارد که کارِ پسرهاست؛ پسرهای کلاس پنجم که توی همین کلاس مینشینند.
همه باهم دادوبیداد میکنیم که حالا چیکار کنیم؟ مسابقۀ تزئین چی میشه؟ دیگه وقتی نمونده. پیازداغش را زیاد میکنیم: حیف… کلاسمون از همه قشنگتر بود. آنقدر میگوییم که خودمان هم باورمان میشود و حتی بعضیهامان گریه میکنیم. معلممان میگوید: «خوب حالا، شلوغش نکنین؛ به آقای انصاری زنگ میزنم.» خوشحال میشویم. آقای انصاری ناظم پسرهاست. لاغر و اخموست و همیشۀ خدا یک خطکش چوبی بلند دستش است و یکتکه سیم از جیب شلوارش آویزان شده. پسرها از اسمش هم میترسند؛ حتی ما هم از او حساب میبریم. وقتی میبینیمش سرمان را پایین میاندازیم و تند میرویم تا چشممان به او نیفتد. نگاهش که مثل دوتا میخ توی چشممان فرو میرود ترسناک است.
*
تازه زنگ خانه را زدهاند. پسرهای شیفت عصر کمکم از راه میرسند. با دوستانم گوشۀ حیاط ایستادهایم. منتظرم بابا برادرم را بیاورد مدرسه و من را برساند خانه.
از دور خانم معلم را میبینم که با آقای انصاری حرف میزنند و به سمت ما میآیند. از ترس دارم سکته میکنم. مطمئنم فهمیدهاند کارِ من بوده. آقای انصاری خطکشش را تکانتکان میدهد. کف دستم زقزق میکند.
نزدیک که میرسند، بچهها بلند سلام میکنند. من صدایم درنمیآید. سر تکان میدهم.
خانم میگوید: «به آقای انصاری گفتم. قراره از پسرها بخوان دوباره کلاستون رو تزئین کنن».
آقای انصاری رو میکند به من: «به بیبی بگو فردا جمعه، پسرها مزاحمش میشن».
میدانم آقای انصاری با دایی جانم هممدرسه بوده و هنوز به مادربزرگم میگوید بیبی.
خانۀ قدیمی بیبی همسایۀ مدرسه است و مهمانخانۀ بزرگی دارد که هر وقت مدرسه تعطیل است و من یا برادرم میخواهیم با همکلاسیهایمان دستهجمعی درس بخوانیم یا سرود و نمایش تمرین کنیم، آنجا جمع میشویم. اما الآن کمی گیج شدهام. چرا کلاس عدنان اینها باید بیایند خانهی بیبی من؟ خوب بروند خانۀ بیبی خودشان! اصلا چرا از همان نوارهای طلایی دبیچی* نمیآورند برای کلاس ما هم وصل کنند؟ همۀ این فکرها بهسرعت از مغزم میگذرد؛ ولی خوشحالتر از آنم که زیاد پاپی شوم. واقعا قرار است پسرهای کلاس پنجمی بیایند خانۀ بیبی؟!
خبر بلافاصله به گوش همۀ دخترها میرسد: «کلاس عدنان اینها میخوان برن خونۀ بیبیاش».
بچهها پچپچ میکنند. چند نفر میآیند طرفم: «اگه بخوای ما هم میایم کمک».
سر بالا میاندازم: «نچ. لازم نکرده» و پشت چشم نازک میکنم.
آرزو و دارودستهاش شروع میکنند کف زدن و شعر خواندن: «بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا».
قرمز میشوم ولی محلشان نمیگذارم. میدانم از حسودیشان است.
*
تا عصر همه را ذله کردهام بسکه در مورد مهمانی فردا حرف زدهام. بیبی به شلوغبازی بچهمدرسهایها در خانهاش عادت دارد. آرام در مهمانخانه میگردد و مجسمههای بلورش را از سر طاقچهها برمیدارد و ملحفهای سفید روی فرش پهن میکند: «تا دست قیچی روی فرش نریزه».
دل توی دلم نیست غروب بشود و برادرم از مدرسه بیاید و خبر بزرگ را به او بدهم. میدانم نباید زیاد خودم را خوشحال نشان بدهم. برادر کلاس دومی من هم مثل بقیۀ پسرهای مدرسه از عدنان بدش میآید.
*
صدای زنگ که بلند میشود، میدوم و درِ حیاط را باز میکنم. برادرم که زارزار گریه میکند، وارد میشود و کولهپشتیاش را پرت میکند روی زمین.
نگران میپرسم: «چی شده؟» سروشکلش افتضاح شده. یک آستینش از شانه تا پایین جر خورده و لب بالایش ورم کرده و خونین است. سر زانوی شلوارش پاره شده و جابهجا رد کفش روی لباسهایش نشسته. ترسیدهام: «چه بلایی سر خودت آوردی؟!»
آب دماغش را با سرآستین پاک میکند: «تزئینهای کلاس دخترا خراب شده، آقای انصاری گفته ما باید درستش کنیم».
گیج شدهام: «کلاس شما که بالاست؟ تزئین کلاس پنجمیها خراب شده».
– ما دو هفته است اومدیم پایین توی کلاس پنجم. معلممون زانوش درده نمیتونه بره بالا. فینفینکنان پاچۀ شلوارش را بالا میزند: «نگاه، آقای انصاری به خطمون کرد و با شیلنگ زدمون».
به ساق پایش که بنفش شده خیره میشوم. پس برای این بود که آقای انصاری گفت پسرها میآیند خانۀ بیبی.
برادرم سکسکه میکند: «بچهها به من و فاروق گفتن شماها آخرین نفرایی هستین که میرین خونه، حتما کار شما بوده. دعوامون شد».
حالم بد است. انگار یکتکه یخ گنده، بیخ حلقم گیر کرده و پایین نمیرود.
*
صبح جمعه همکلاسیهای برادرم تکتک از راه میرسند. بلند سلام میکنند و نبات، حلوا یا کاسهی هَرَروت* را که مادرشان داده، میدهند دست بیبی. بیشترشان همراه با خواهر بزرگترشان آمدهاند؛ انگار در یک توافق ناگفته، مادرها میدانستهاند از این فسقلیهای کله تراشیده، کار زیادی برنمیآید. نیم ساعت نمیشود که پسرها بعد از کلی کلنجار رفتن با قیچی و کاغذهای کِشی، وقتی کلی چسب به دست و انگشتشان میمالند و لکههای چرکش را روی ملحفۀ سفید بیبی جا میگذارند، بندوبساطشان را پرت میکنند و میدوند توی کوچه تا گل کوچیک بازی کنند. من و بقیۀ دخترها هم تا شب معطل میشویم و به هر ترتیبی هست چند تا فانوس و ریسه درست میکنیم.
***
بهترین کلاس را که معرفی میکنند، نه ما برندهشدهایم نه عدنان اینها. جایزه را میدهند به آمادگیها. صدای کف زدن، سالن را پُر میکند و من به سعاد فکر میکنم و اینکه کلاسشان حتما برنده شده. حوصلۀ جشن ندارم. از پنجرۀ سالن به حیاط نگاه میکنم و به درخت گل ابریشم که بیشتر برگهایش ریخته و غلافهای زرد و خشکش در باد تکان میخورند و جیلینگ جیلینگ صدا میدهند.
دبی چی: مالِ دبی، اهل دبی. چی در گویش هرمزگانی، معادل یای نسبت است.
هرروت: نوعی دسر مرسوم در هرمزگان