کتابِ یادداشتهای دکتر قاسم غنی، با نام اصلیِ «زندگیِ من» را خواندم. دورهی کامل این کتاب هفت جلد است و من ۳ جلد آن را از کتابفروشیِ همشهریِ گناوهایام، جهانگیر فخرآوری خریدم. جهانگیر سالهاست که در کرج در کار خرید و فروش کتاب است. اسم کتابفروشیاش را هم گذاشته است «کتابِ هجران»، لابد بهدلیلِ دوریِ دور و دیرش از زادگاهش گناوه.
جلد اوّلِ کتاب، که با نام «زندگیِ من»، و بعد از مرگ دکتر غنی چاپ شده، اگر هم یادداشتهای سالیان نویسنده بوده باشد، پیداست بهصورت روزانه نوشته نشده است، و بیشتر به خاطراتی میماند که در ذهنش از دورههای کودکی و نوجوانی و جوانی مانده بوده و اکنون نوشته شدهاند. و البته با اینهمه پیداست حافظهای قوی داشته که توانسته آنهمه خاطره را گاه با جزئیاتی چنین بهیاد بیاورد. خودش در کتاب چند بار به این حافظهی قوی اشاره میکند و دلیل آن را هم تمرین یادگیریِ شعرهایی میداند که از بچّگی پدرش دوست داشته او ازبر کند و میکرده و در جمع برای دیگران میخوانده.
این جلد، که از زادنِ او در سبزوار شروع میشود و به تحصیلات پزشکیِ او در لبنان میرسد، با بازگشتش به ایران و سرانجام طبابت در سبزوارِ آن روز تمام میشود. کتاب برای من آنقدر جذّاب بود که تا صبح بیدار بمانم و آن را بخوانم. تقریباً میتوان گفت شبیهِ یک رمان است، هرچند طبیعتاً ساختار هنری و کامل و کمالیافتهی یک رمانِ امروزی را ندارد، و نویسنده هم بههیچوجه چنین قصدی از نوشتن نداشته، ولی بهزیبایی واردِ محلّهی کودکیهایش میشود و آن را توصیف میکند و پا به کوچهای میگذارد که خانهشان در آن بوده و شرح میدهد: «در این زیردالان سه خانه بود؛ یکی در دست چپ در همان اوّلِ زیردالان… دو خانه طرف دستِ راست. اوّلی متعلّق بود به آقای میرزا علیاکبر عربشاهی…»، و وارد این خانه که میشود حرکت نمیکند و در چند صفحه، بهشکلی مفصّل و تقریباْ طولانی، از عظمت و بزرگی و از پشتهمبودن و یکدستی و مورداعتماد بودن عربشاهیها و بزرگِ این قوم که یک خاندان از سادات سبزواریاند میگوید. از این میگوید که این شهر از مراکز مهم شیعه بوده و خاستگاه سربداران آنجا بوده و میگوید و میگوید و… از خودت میپرسی در این میان چرا اینهمه از سادات عربشاهی میگوید و از سربداران و از… فکر میکنی و خودت را اینگونه قانع میکنی که شاید بهدرد کسانی بخورد که در کار مطالعاتِ اجتماعی و تاریخی آن روزها و آن شهرهایند. در همین فکرهایی که ناگهان نویسنده میگوید: «پدرِ من رئیس این خانواده بود و رئیسِ بسیار محبوب و صاحبنفوذی بود و همه فداییِ او بودند» و پی میبری که اینهمه نوشتن و گفتن دربارهی عربشاهیها و ساختار خانوادهها در سبزوار، بیدلیل نیست و به کار روایتهای بعد از این کتاب هم میآید و در تکمیلکردنِ روایتهای بعد نقش دارد. در ادامه از دوستانِ شفیق پدرش میگوید و از دورِهم جمعشدنهایشان و علایقشان و… که از قسمتهای خواندنیِ کتاب است.
در خلال این کتاب میتوان با نحوهی تحصیل دانشآموزان و ادارهی مکتبخانهها، درمان و معیشت و امنیتِ نداشتهشان و البته و بیشاز همه از مشقّات مردم، منجمله خودِ نویسنده، در آن دوره آشنا شد. تصویری که از شخصیتهای درگیر زندگیاش میدهد تصویری شفّاف است و بهوسیلهی آنها خواننده را روشن میکند؛ تصویری که از میرزا محمود در یک عید و شکوه او در جمع و در مقابل یکی از علمای آن دوره به دست میدهد زیباست. (نویسنده توضیح میدهد که در سبزوار به سیّد، میرزا میگویند و من هم اینجا وقت را غنیمت میدانم و توضیح میدهم در گناوه به کسی میر (= میرزا) میگویند که فقط مادرش سیّد باشد). و همینطور حسّی که به پدرش دارد و او را در رفتار اجتماعی شبیهتر از همه به حافظ میداند هم زیباست و فکر میکنم نشاندهندهی احساس بچهی بزرگشدهی همانطور بچهماندهایست به پدرش، شاید هم واقعاً چنین چیزی بوده باشد؛ و ما بتوانیم انسانهای تکرارشوندهای را در تاریخ ببینیم و اینکه حافظ هم بههرحال یک آدم بودهاست و دیگران هم میتوانند شبیهش باشند. «هرکسی بزرگان را بهنحوی در خیال مجسّم میسازد و در عالمِ تصوّر او را به یکی از معاصرین خود تشبیه مینماید. من، قطعنظر از هر جهت مخصوص پسر نسبتبه پدر، با کمالِ بیطرفی، مکرّر در عالم خیال و کاوش و جستوجوی زیاد به این نتیجه رسیدهام که پدرم را کاملترین مظهرِ حافظ شیرازی میشمارم… با هرگروهی رفتوآمد داشت، همه را دوست میداشت، به درد همه میخورد، یک نوع فکر عمومی و کلی داشت». شاید بههمین دلیل بوده باشد که دکتر غنی بعدتر بههمراهِ علامهی قزوینی دیوان حافظ را تصحیح کرده؛ تصحیحی که هنوز هم بعداز اینهمه سال، درنظرِ بزرگان، تصحیحِ بسیار معتبریست.
کتاب گاهی هم واردِ نشاندادنِ حالات و سکناتِ روحی و خصوصیِ کسانی میشود که نویسندهاش آنها را دوست دارد و دوست دارد از آنها بگوید؛ افتخارالحکما که از شاگردان حاج ملّاهادی سبزواری بوده و دوست نزدیک پدر دکتر غنی هم بوده یکی از آنهاست: «من پساز آنکه از بیروت برگشتم و در سبزوار چند سال طبابت میکردم نسبت به مرحوم افتخارالحکما احترام فوقالعاده داشتم و چون از نزدیکترین دوستان پدرم بود احترام ابوتی به او داشتم». داستانهایی که از حالات این درسِدینخوانده در صفحات ۴۴ و ۴۵ کتاب آمده برای همه میتواند خواندنی باشد.
جدای از نثر شیوا و روشن و سالمِ کتاب، از همهی مطالب آموزندهتر حقگزاریِ اوست نسبت به کسانی که در این سالها چیزی از آنها آموخته است؛ این طیف وسیع از کسی که در مکتبخانهی سبزوار بوده شروع میشود، به دارالفنون میرسد، از آنجا رد میشود و تا دکترهای مدرسهی آمریکایی در بیروت وسعت مییابد. از همه بیشتر شکرگزار دکتری آمریکاییست به نامِ ویلیام واندایک، که مفصّل دربارهی او و خدماتش و معلوماتش صحبت میکند و از اخلاق حرفهایاش و وقتشناسیاش در درسدادن. همهی اینها میتواند الگویی باشد برای ما معلّمهای امروز؛ هم اخلاق آرام و نیکوی دکتر غنی در این کتاب و هم روشهای تدریس و دلسوزیهای دکتر واندایک.
دکتر غنی سعی کرده است پارهای از مسائل را با جزئیات نمایش دهد، امّا با وجود اینکه چهار سال از عمرش را بهصورت متمادی در بیروت گذرانده، نوشتهاش در این فقره قدرت کافی را برای اینکه تصویری از آن روزهای این شهر در ذهن ما مجسّم کند ندارد، جز قحطی در زمان جنگ و گرانی و مسائلی از این قبیل که بهشکلی کلی از آنها یاد میکند و فقط شمّهای از آن در ذهن ما میماند، یا شاید هم خودش در زمان نوشتنِ این سالها همّش را گذاشته بر معرّفی و گفتن از استادانش. یا همینطور؛ سالها در تهران بوده و در مدرسهی تربیت و بعد در دارالفنون درس خوانده امّا تصویری واضح از این مدرسهها و از تهرانِ آن روز از قلم یکی از درسخواندههای آن روز نمیبینیم که میتوانست مغتنم باشد؛ این برخلاف مثلاْ، تصویریست که از راهزنی در ایران میدهد. جریان از این قرار است که پس از تحصیل در تهران و در راه برگشتن به سبزوار با همراهانشان و نیز قافلهای دیگر گرفتار راهزنان میشوند؛ راهزنانی که دستآخر دو زن را هم با وسایل دیگر با خودشان میبرند، به این امید که بعد مردانشان پول ببرند و آنها را آزاد کنند. یکی از زنان سه بار خودش را از اسب به زمین میاندازد که او را نبرند، ولی زن دیگر، که جوان است و شوهرِ قمیِ معتادی دارد، عین خیالش نیست و تازه خوشحال هم هست و برایش جالب و جذّاب است که دارند میدزدندش. در همین قسمت نویسنده مینویسد که دستهی دزدها باهم اختلاف داشتهاند که آیا ما را بکشند یا آزاد کنند و از نگرانیِ همراهان میگوید و از خودش که از بس دویده بوده از تشنگی در حال تلف شدن بوده، و فقط آب میخواسته و از شدّت تشنگی برگهای خیس میخورده و برایش مهم نبوده که میکُشندش یا نه. آخرسر تصمیم میگیرند مردان را آزاد کنند، اما روایت از زبان اولشخص است و چون ما میدانیم نویسنده بعد از این واقعه هم زنده مانده و این مطالب را نوشته و ما الآن داریم آن را میخوانیم، در هنگام خواندن و قبل از پایان ماجرا هم میدانیم که آنها را نکشتهاند، درنتیجه آن حس ترس و اضطرابی که شاید درنظرِ نویسنده بوده، به ما منتقل نمیشود. ولی همین هم برای بررسی رویدادهای اجتماعیِ آن روز خوب است که بدانیم راهزنان مردم را گرفتار میکردهاند، وسایلشان را میدزدیدهاند، و بدتر اینکه گاهی هم آنها را میکشتهاند.
یکی از هنرهای نویسندگیِ دکتر غنی، که فکر میکنم آن را براثرِ مؤانست با کتابهای تاریخی _ ادبیِ گذشته، مثل تاریخی بیهقی، بهدست آورده، این است که گاه با توصیفات و توضیحاتش و در خلال روایتهایش، پنهانی حکومت و حاکم را نقد میکند و بر آنها طعنه میزند: «بههرحال ایرانی چدنِ غریبی است. از مهد تا لحد هیچچیزش مثلِ باقیِ خلقِ خدا مطابقِ میزان عقل نیست. آن شهرهای کثیف، آن محیطهای تنگ، آن خرابی و ویرانی در همهی مناظر، آن خاک و غبار و مگس و پشه، ناصافی و ناهمواریِ در و دیوار و کوچه، آن محرومیت از هر زیباییِ طبیعی و مصنوعی، آن جهل و فقر و فاقه و مرض و بدبختی و بدهیبتی، آن وضع تربیت و تعلیم، آن طبقهی آموزگار و معلّم و مربی. پناه بر خدا که زنده ماندهایم».