این روزها دیگر «احساسِ مرگ» به عنوانِ یکی از نشانههای محرزِ یک سکتهی قلبی پذیرفته شده است. سنگینی، درد و فشارِ غیرقابلِ وصفی روی قفسهی سینه که از فرطِ ناشناختگی، به لحظاتِ احتضار تشبیه شده. حسّی که میتواند یکتنه در راستای دراماتیزه کردنِ هزاران هزار نمایشنامه و داستانِ غمبار به کار گرفته شود. امّا علائمِ بیماریهای دستگاهِ گوارش معمولاً در قالبِ دردِ شکم، استفراغ و بیاشتهایی خود را نشان میدهند. از سندرومِ رودهی تحریکپذیر بگیرید تا کولیتِ غشاءِ کاذب که ممکن است معلولی از کلستریدیوم دیفیسِل باشد! اسامی هم نفرتانگیزند، چه برسد به محتوا! بیماریهایی عاری از قابلیتِ پرداخت به یک درامِ پاکیزه و همگی سرشار از اِکراه و نفرت.
– «مجید گفت: حالا این گُهِ ما تا آخرِ عمر توی دلت میمونه جدّی؟ بابام با لحنِ مسلّط جواب داد: نه، احتمالاً بیشترش تا چند ساعت دیگه میره تو توالت، اما باکتریهای مفیدش تا آخر عمر میمونه.»
انتخابِ این بخش از میانهی داستان شاید برای تشریحِ ابتداییِ دستگاهِ گوارشِ «آیینِ نوروزی» کمی ناجوانمردانه به نظر برسد، ولی بدونِ شک مواجههای زودرس خواهد بود با کُنهِ مطلب.
عنوانِ کتاب، با مُسامحه «دستگاهِ گوارش» انتخاب شده که اگر دستِ نویسنده و ناشر بازتر بود و به مصلحتبینیهای زمانه هم وقعی نمیگذاشتند، بیتردید برای این محصولِ فرهنگی، همان تعبیرِ موردِ علاقهی مکرّرِ میانِ متن را برمیگزیدند و با افتخار روی جلد مینوشتند: پیوندِ مدفوع.
– «کسی باور نمیکند که در دنیا چیزی به اسم پیوند مدفوع وجود داشته باشد. امتحان کردهام که میگویم. مردم فکر میکنند پیوند مال جاهای مهم مثل قلب و کبد و این جور چیزهاست. انگار چینیها اولین آدمهایی بودهاند که این ابتکار را زدهاند. بعدها در قرن شانزدهم، یک چینیِ دیگر شربتی درست کرده که از مدفوع تازه و یک سری چیزهای دیگر درست میشده و مسمومیتهای غذایی ناجور را درمان میکرده. حالا شربتی در کار نیست اما به جایش مدفوع سالمِ یکی را پیوند میزنند به یکی دیگر که مشکل گوارشی پیدا کرده.»
نه. فریب نخورید. این اصرارِ بر اِشمئزاز نکتهای انحرافیست؛ که اگر این سماجت، کارکردِ داستانی پیدا میکرد، ایرادی بر آن وارد نبود؛ امّا حقیقت این است که داستان برخلافِ اَدایی که درمیآورد، اُصولاً میخواهد چیزِ دیگری را ارائه بدهد.
دستگاهِ گوارش از رویِ جلد تا انتهای داستان، قصّهی یک تحقیرِ مُدام است. یک انتقامِ ناپخته از شخصیتهایی تخریبشده. کینهتوزی از نوعِ بشر. یک منِ خوب که نظرِ منفیاش را نسبت به دیگران به صراحت اِعلام میکند. منی که اگر قدرت داشت، بیشک آن را در جهتِ نابودیِ دیگران به کار میگرفت. برعکسِ قهرمانانِ داستانهایی با همین تمِ بیگانگیِ مُدِ روز، که با وجودِ نداشتنِ عهدِ اُخوّت با کسی، مُراودهی منفیِ ویژهای هم با دیگران ندارند. قهرمانهایی که اگر قدرت هم دستشان باشد، آن را در راستای سرکوب و با هدفِ انتقام اِعمال نخواهند کرد. شاید عقیده بر این باشد که بدونِ تجربهای ویژه در داستاننویسی، نمیتوان دست به ادّعایی بزرگ زد. این که با سنّ کم و آن هم در دورانِ جوانیِ نوشتن، این حق برای نویسنده وجود دارد که هیچ چیز را به هیچ کجایش حساب نکند یا نه، به خودش مرتبط است. اینجا امّا هیچکدامِ از اینها نیست. موضوع سادهتر از این حرفهاست؛ دستگاهِ گوارش ماحصلِ یک خودشیفتگیِ مضاعف است. که البتّه و شوربختانه همین مَنِش است که نقطهی اشتراکِ منِ خوانندهی خودشیفتهی این نسل با کتاب هم به شمار میآید.
آیینِ نوروزی نویسندهی جوانِ بیستوهفت سالهی کشورمان، دو سالِ پیش در دومین دورهی «جایزهی داستانِ تهران» با «نشستن کنارِ اتوبان» شایستهی تقدیر شناخته شد. این داستانِ کوتاهِ تقدیرشده چیزی نیست جز فصلِ یک و دویِ دستگاهِ گوارش، به علاوهی چند سطرِ دیگر از باقیِ فصول. اینکه اوّل آن یکی وجود داشته یا این، اهمیتی ندارد. اگر هم قضیه بسطِ یک داستانِ کوتاه و تبدیلِ آن به یک داستانِ بلند بوده، از این منظر محصول قابلِ دفاع است؛ وصلهی بعداً چسبیدهشده، در تار و پودِ متنِ قبلی تقریباً نشسته است و بیرون نمیزند.
شخصیتِ اصلیِ دستگاهِ گوارش برای مخاطبِ همنسلش ویژگیهای دور از ذهنی ندارد؛ همهی ما میتوانیم افرادی را با یک زوایای پنهانِ شخصیتی و یک نگاهِ فاشیستیِ خودبرتربینانه به دیگران بیابیم. آدمهایی که از خودِ صبح تا به شب، بدونِ اینکه چیزی از خود بُروز دهند، آرزوی مرگِ خیلیها را در سر میپرورانند؛ کسانی که تا به همسایهی خودخواهشان ناسزا نگویند، نمیتوانند از درِ خانه پایشان را بیرون بگذارند، جوری سعی میکنند خودشان را برسانند سرِ خیابان تا فروشندهی ستمگرِ محلّه آنها را نبیند، همینکه سوارِ تاکسی میشوند، افکارِ منفی نسبت به شخصیتِ احتمالاً کاسبکار و بیمغزِ رانندهی تاکسی را در ذهن مرور میکنند، اگر سوارِ مترو و بیآرتی شوند، که دیگر هیچ. وسطِ جزیرهای از ابلهان تک و تنها زانوی غم به بغل خواهند گرفت، احساس میکنند تمامِ صبح تا عصرشان میانِ همکارانِ احمق دارد هدر میرود و همین مسیر را بگیرید و بروید… .
خودشیفتهها در هر نفسی که فرو میدهند به دنبالِ نفیِ دیگرانند و چون برمیآورند، مترصّدِ اثباتِ خودشان هستند. «قدرت» و «داشتنِ موضع نسبت به دیگران» دو عاملی هستند که در صورتِ برخورداریِ شخصیتِ یک اثر از هر دویشان، ممکن است یک فاشیسمِ ادبی را رقم بزند. هرچند دستگاهِ گوارش در مظانِ این اتّهام قرار دارد، امّا اصولاً اندامش در این قد و قوارهها جای نمیگیرد. ما در این کتاب تنها با یک نگاهِ از بالا به پایینِ تحقیرآمیز مواجهیم؛ با تخفیف چند درجه پایینتر از فاشیسم شاید. شخصیتی که دلش نمیخواهد در هیچ حوزهای با هیچکسی ارتباط برقرار کند. چراییاش را هم نصفه و نیمه هر جا که بتواند، اِعلام میکند.
– «از این کارمندهای پیری بود که کمربندشان را تا ناف میکشند بالا و موهایشان را آب و شانه میکنند و از یک طرف میبرند طرف دیگر تا کچلیشان را بپوشانند.»
– «واقعاً اگر پیاده میدیدمش، دلم به حالش میسوخت و شاید یک پولی هم کف دستش میگذاشتم. به قیافهی مردم اصلاً نباید اعتماد کرد. این بعداً توی صف سفارت آلمان هم بهم ثابت شد. یک آدمهایی توی صف بودند که باورت نمیشد تا کرج هم رفته باشند اما از اروپاگردیهایشان برای بقیه خاطرههای هیجانانگیز تعریف میکردند.»
– «وقتی فکر کردم دیدم استادها و بچهها که هیچی، حتا از دربان آنجا هم که یک پیرمرد بیآزار بود بدم میآمد. دلیلش هم همین بود که آنقدر توی نقش پیرمرد مهربان فرو رفته بود که حال آدم را به هم میزد.»
– «بهتر بود سوالم را عوض کنم: چرا از هیچ آدمی خوشم نمیآمد؟ وقتی به این قضیه فکر کردم، واقعاً ترسیدم. سعی کردم حسابی خاطراتم را مرور کنم و ببینم واقعاً یک آدم هم نیست که خیلی دوستش داشته باشم؟»
دستگاهِ گوارش ذیلِ گروهِ داستانهای پدر_پسری دستهبندی میشود. داستانهایی که بالاترین درجه از ارتباط ماهویشان را فعل و انفعالاتِ میانِ پدر و پسر تشکیل میدهد. از همین منظر شاید بتوان آن را با داستانِ کوتاهِ «با پسرم روی راه» ابراهیمِ گلستان مقایسه کرد. این بهانهی تکراریِ پدر_پسری و صِرفِ نگاهِ انتقادآمیز به آن، اشتیاقبرانگیز نخواهد بود. نمیتوان از تفاوتِ محتواییِ «رسیدن به وحدت» در داستانِ گلستان و «جدا شدن از زیرساخت خانواده» در رُمانِ نوروزی به نتیجهی ارزشمندی رسید امّا حدّاقل میتوان تایید کرد که در داستانِ گلستان، فلسفهی مواجههی با واقعیت، در پرداختِ وسیع به رابطهی پدرانه_پسرانه به درستی توجیه میشود و این در حالیست که در دستگاهِ گوارش، دلیلِ متقنی برای توجّه به این مسئله نمییابیم.
دستگاهِ گوارش داستانِ پسرِ تک فرزندیست که با پدرش سیوشش سال فاصلهی سنّی دارد. نه که در ایجادِ ارتباط با دیگران علیل باشد، بلکه اُصولاً خودش را درگیر نمیکند. خودشیفتههایِ مُضاعف، همهشان تنهاییِ مُدرن را ترجیح میدهند به ابتذالِ سنتیِ دُچار شدن به اطرافیانِ از منظرِ خودشان احمق. همیشه هم سعی دارند خودشان را نسبت به دیگران در اتّخاذِ نوعِ تصمیم متفاوت نشان بدهند.
– «فکر کردم اگر من مجبور بودم بین دو نفر یکی را نجات بدهم، با این فرض که عین همدیگر بودند ولی یکی سی ساله بود و یکی چهل ساله، کدامشان را انتخاب میکردم. همه میروند سروقت سیساله، اما من نه.»
از زمانِ وقوعِ داستان اطّلاعِ دقیقی نداریم؛ فقط این را میفهمیم که دورانِ حُکمرانیِ وایبر بر ارتباطاتِ آدمها تازه فراگیر شده است. احتمالاً چهار پنج سالِ پیش. حوالیِ ابتدای دههی نودِ شمسی. از نظرِ جغرافیایی نیمی از داستان در ایران و تهران میگذرد و نصفهی بعدی هم مُنحصر میشود به آلمان و برلین. برخی شخصیتهای فرعی ِداستان هم ازقضا! ساکنِ آلمان هستند. «عمو مجید» به همراهِ خانواده از سالها پیش آنجا زندگی میکنند. «بهار» هم همینطور. این وسط عمّه هم با شوهرش ساکنِ انگلستان است.
پدر دُچارِ یک مشکلِ گوارشیِ حاد شده است. برای انجامِ پیوندِ مذکور قرار است بروند آلمان. چند شب قبل از پرواز، یک بنزِ کروک با یک ۲۰۶ نقرهای که حاصلِ چهار پنج سال کار کردنِ راویست، تصادف میکند. به قولِ خودش چون پانصد تومان از بقیهی ماشینها ارزانتر بوده آن را خریده. سرنشینانِ مرفّهِ بیدردِ بنز هم محکوم میشوند به یک مرگِ فجیع. هر چهار نفر در همان تصادف هلاک میشوند و تنها تصویرِ جنازهی خونفشانِ یکی از دخترانِ حادثه که پرت شده روی شیشهی جلوی ۲۰۶، در ذهنِ شخصیتِ اوّلِ داستان باقی میمانَد. نویسنده سعی دارد ترسِ ایجاد شده از این واقعهی تکنیکالِ تصادفِ ابتدای کتاب را در بقیهی داستان با خواننده همراه سازد. این تلاش برای همراهی ناموفّق نیست، هرچند با این حجم از تاکید، متاسّفانه به طورِ مشخّص در راستای راهبریِ خطّ اصلی قصّه به کار نمیآید.
مخاطبِ دستگاهِ گوارش در حینِ خوانشِ رُمان، خواه ناخواه با سه سوژهی اصلی پسرِ خودشیفته، پدرِ منفعل و یک زادبومِ بزهکار و غمانگیز که والدِ تمامِ صفاتِ بدِ شخصیتها و اساساً اِشکالاتِ موجود است، دست به یقه خواهد بود.
پدرِ داستان، به اصرارِ نویسنده کلکسیونی از مصادیقِ حماقت را در خویش جمع کرده است. نحوهی مواجههی نویسنده با شخصیت، اخلاق و هر چه که به پدر مربوط میشود، تحقیرآمیز است. از میانِ همهی شغلهای ممکنِ دنیا، کارخانهی دمپایی نصیبش شده که آن را هم با برادرش (عمو مجید) شریک است و البته که پس از چندی برشکست هم میکند و پدر زودتر از آنچه که انتظارش را داریم به وضعیتِ خفّتباری که مدّنظر نویسنده است نائل میآید. بیکار میشود و بیعار؛ هر روز میرود و مینشیند توی بنگاهِ خانمان برای دلّالی مسکن. به شکلِ سادهلوحانهای رویدادهای ورزشیِ کشور را پیگیر است و مشخّصاً فوتبال را دنبال میکند که به تبعِ آن، کُریخوانِ همیشگیِ قرمزهاست در مقابلِ آبی. آغازِ مواجههی مضحکِ پدر با تکنولوژی هم از یک تبلت شروع میشود که پسر با پولِ خودش آن را تهیه کرده. احتمالاً همهی ما این نوعِ برخوردِ کُند، پوچ و خالی از معنیِ میانسالان با گوشی و تبلت را دیدهایم، پس نیازی به توضیحِ بیشتر وجود ندارد. مثلِ همهی میانسالانِ متمایل به کهنسالی، متنِ پیامک را رسمی مینویسد، مثلِ آنها دلنازک است و زود به گریه میاُفتد و به قولِ نویسنده، اگر در کُشتی یا وزنهبرداری پرچم ایران را میفرستادند بالا، گریهاش حتمی بود.
– «بعضیها سرطان به تورشان میخورد و بعضیها چیزهای سادهتری مثل آب مروارید یا جراحی قلب. اما آدم فکر نمیکند برای گه خودش هم مجبور شود دست به دامان بقیه بشود. همان شب نشستم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که این تحقیرآمیزترین مرضی است که میشود گرفت و از آن بیماریهایی است که اعتماد به نفس آدم را صدپله میآورد پایینتر از چیزی که قبلاً بوده.»
حتّی اوجِ خلّاقیتِ پدر را هم دستمایهی تمسخر قرار میدهد:
– «طرح بابام این بود که دو مدل دمپایی ابری بزنیم به رنگ های قرمز و آبی و رویشان عکس بازیکنان پرسپولیس و استقلال را چاپ کنیم.»
– «ظاهراً مردم خیلی شور و شوقی نداشتند که موقع قضای حاجت، عکس بازیکنهای استقلال و پرسپولیس جلو چشمشان باشد.»
پدر را در نوعِ مواجههاش با زنان، عامدانه از اهالیِ ملامسه و ملاعبه نشان میدهد و در جایی دیگر تلاشِ او برای بقا در یک زندگی مذبوحانه را از فرطِ تشریحِ دقیق به گند میکشد:
– «بابام سریع گفت سلام خانوم. همین را کم داشتم. لابد میخواست تا خودِ آلمان با این زن گرم بگیرد.»
– «موقع برداشتن چمدانها، بابام یک دور چرخید تا زنی را که توی هواپیما کنارمان نشسته بود، دید و چمدانهایش را برایش پیدا کرد و از روی ریل برداشت. داشت گندش را درمیآورد.»
– «یک بار نتوانستم جلو فضولیام را بگیرم و هیستوریاش را نگاه کردم. رفته بود توی انجمن کل کل طرفداران استقلال و پرسپولیس. چند بار سعی کرده بود سرچ کند پسر قلعهنویی و معلوم بود که به هیچ جا هم نرسیده. همینطور فضولی دربارهی خانه و زندگی علی دایی: «منزل علی دایی کجا میباشد» و همهی این ها توی شصت سالگی.»
– «غمانگیزترین گروهی که عضوش بود چیزی بود به نام دخترپسرای پرسپولیسی که مطمئنم هیچ کدام از اعضایش نمیدانستند یک مرد شصت ساله هم بینشان هست.»
این حجم از خوارشماری عجیب نیست؟! آن هم پدرِ شخصیتِ اوّلِ یک داستان که هیچ گناهِ واضحی را مرتکب نشده تا مستوجبِ چنین توصیفاتی باشد. امّا بغضِ نویسنده فقط به شخصیتهای اطرافش محدود نمیشود:
– «حالا نصف آدمهای توی میدان داشتند این سیرک رقتانگیز را تماشا میکردند. چه قدر این رفتارها برایم آشنا بود. حس کردم میتوانم از بین چند میلیونی که توی برلین هستند با ضریب خطای خیلی کم ایرانیها را جدا کنم.»
البته همهی این موارد فقط تا نیمهی کتاب مشاهده میشود. در داستانِ دستگاهِ گوارش یک رویکردِ دوگانه در نظر و رفتار وجود دارد که گویی قرار است همین تغییرِ ناملموس را به عنوانِ بیانیهی نویسنده در نوعِ مواجههاش با پدیده بپذیریم:
– «یک زن آلمانی با کت و دامن و کفشهای پاشنه بلند از مجتمع آمد بیرون. سرش را انداخته بود پایین و تند میرفت. وقتی دیدمش حس کردم این جا هر زنی را ببینم بلافاصله عاشقش میشوم امّا چند روز که گذشت فهمیدم از این خبرها هم نیست و همه چیز برایم عادی شد.»
مدینهی فاضلهای که تا نیمهی کتاب در ذهنِ شخصیتِ اوّل ترسیم شده است، در نیمهی دوم شروع میکند به فروریختن. انگار برگِ برندهی فوق العادهای هم آن ورِ آبها وجود ندارد، آنچنان که از دور دلربایی میکند. این دگرگونیِ نگاه، نسبت به دخترِ موردِ علاقهی پسر هم اتّفاق میافتد. شاید در ابتدا، راهِ چاره را تنها در رفتن بداند، امّا در ادامه پاسخِ مشکلات را آنجا هم نمییابد. عملِ جرّاحیِ منظور، پیوندش را پس نمیزند بلکه اُمیدها و آرزوهای پسر است که عقب زده میشود. پسرِ خودشیفتهی داستان در نهایت ترجیح میدهد که به وطن بازگردد و البتّه آنکه برنمیگردد و در همان آلمان میماند تا ادامهی روزگار بدهد، همان پدرِ به ظاهر اَحمق است. پسر بازمیگردد امّا در واقع دارد به جایی برمیگردد که از لوثِ وجودِ احمقها پاک شده است:
– «حمام خانهی عمویم جای غمانگیزی بود. نسبت به بقیهی خانه بزرگ بود و کاشیهای مربع کرم رنگ داشت. وقتی شیر دوش را باز میکردی، تا سی ثانیهی بعد فقط صدای قل قل میشنیدی و بعد آب با شدّت به سر و رویت میپاشید. یک لامپ خیلی کوچک از سقف آویزان بود و این تنها منبع روشنایی حمّام بود. آلمانیها خیلی به مصرف برق و آب و این چیزها حساساند و برای همین کار درستی نبود که بخواهم وان را پُر کنم. امّا دلم برای اوضاعمان توی ایران تنگ شده بود و دقیقاً همین کار را کردم. وان را پُر کردم و همانجا یک ساعتی خوابم برد.»
– «نمیتوانستم بگویم که سفرم دستاورد قابل توجهی داشته. فقط دو چیز نسبت به قبل از سفر تغییر کرده بود. اول این که بهار به طور کامل از فکرم رفته بود بیرون و دوم این که برخلاف تصورم کمتر به ماجرای تصادف فکر میکردم.»
دستگاهِ گوارش ادبیاتِ ویژهای ندارد. ساده و روان است و لحن در تمامِ کتاب یکدست باقی میماند؛ آزار نمیدهد و به سادگی میشود تا تهش را خواند. داستان خیلی بلند نیست امّا اگر کمی طولانیتر بود و با همین فرمان جلو میرفت، بدون شک برای خواننده مَلالآور میشد. ایدهای که در موردِ آن صحبت به میان آمده است بچّهگانه نیست، اتفاقاً خیلی هم بزرگ است، آنقدر بزرگ که از قاعدهی گفتارِ نویسندهی مدّعیاش بزرگتر به نظر میرسد. گنده حرف زدن از زبانِ بچّهها تبعاتِ خطرناکی میتواند داشته باشد و دستگاهِ گوارش یکی از همین پیامدهای مبتذل است. امرِ مبتذل آنجایی اتّفاق اُفتاده که در کتاب همه چیز به تعبیرِ «پیوندِ مدفوع» ختم میشود. پیوندی که به زعمِ نویسنده یک عملِ سرپاییِ ساده است. با این حال در ایران قابلِ انجام نیست و در آن دو سه جایی هم که هست، درست و حسابی پا نگرفته. پس حتماً برای انجامِ آن باید به کشوری همچون آلمان مراجعه کنند. پیوند با موفقیت انجام میشود؛ موفقیتی که البته از تلاشِ پزشکانِ آلمانی و یک اِهداکنندهی مدفوعِ خارجنشین حاصل شده است.
مشکل اصلی نقدی که نوشته شده این است که نویسنده و راوی داستان را به جای هم اشتباه میگیرد و همین باعث میشود که تمام ادامه متن به بیراهه ای بغض آلود برود.