آلاحمد که تجربهی تلخ حزب توده را آزموده بود و از بیلیاقتی روشنفکران نیز به ستوه آمده بود، اینک عدم توفیق برای هرگونه اصلاح در چارچوب حکومت را بر تجارب پیشین خود میافزود؛ از این جهت است که توجه او به مذهب اندک اندک آشکار میگردد. انتشار سفرنامه حج به نام «خسی در میقات» در سال ۱۳۴۵ به وضوح بیانگر رویکرد جدید آلاحمد است. سفرنامهای که دکتر علی شریعتی چنین توصیف میکند: «در این سفرنامه که همه گزارش است و همه جا چشم تیزبینش کار میکند، تنها در سعی است که شعلهور میشورد و دلش را خبر میکند و روح حج در فطرتش حلول میکند و شعشعه غیب بیتابش میکند و بیخود، شاید از آن رو که سعی شبیه عمر او بود و سعی زندگیاش تشنه و آواره و بیقرار در تلاش یافتن آب برای اسماعیلهای تشنه در این کویر و شاید، اساساً به این دلیل که او، راه رفتنش مثل سعی بود … تنها به سعی که پای مینهد برافروزد و «خسی در میقات»ش به سعی که میرسد «کسی در میعاد» میشود و «چشم دل» باز میکند و آنچه نادیدنی است میبیند و حکایت میکند.» [۱]
سید هادی خسروشاهی در مورد چگونگی بازگشت جلال به آغوش باورهای مذهبی و حتی دفاع از اسلام یا ترویج آن میگوید: «دکتر شریعتی در کتاب «بازگشت به خویشتن» جلال را در ردیف فرانتس فانون، امه سه زر، کاتب یاسین و… از روشنفکرانی می داند که در میان ملت خود «حرکت بازگشت» را به طور عملی، نه شعاری،پایه گذاری کردهاند. در واقع جلال همواره در درون خود در تلاش بود که راه اصلی را پیدا کند و عضویت در «حزب توده» یا شرکت در تأسیس حزب «سوسیالیسم تودهای» و سپس همکاری با «نیروی سوم»، هیچ کدام جلال را ارضا نکردند و به همین دلیل، سرانجام به مسیر صحیح و اصلی خود بازگشت… نخستین مانیفست جلال در این راستا، «غربزدگی» بود.البته این کتاب در مقولات صرفاً فلسفی بحث نمیکند بلکه بازتاب اندیشه های تکامل یافته سیاسی او به ویژه در حوزه مسائل اجتماعی دوران خود بود.
جلال در اوایل جوانی به خاطر اعمال یا برداشتهای غلطی که در آن زمان از مذهب میشد و با عقل و منطق سازگار نبود، از مذهب دور شد ولی وقتی پس از تجربههای فراوان و مطالعات بسیار درباره اصول مکتبهای فلسفی ـ سیاسی دیگر، حقیقت را کشف کرد، به خویشتن خویش بازگشت. علاوه بر «غربزدگی»، سفرنامه حج او، «خسی در میقات»و همچنین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» نشان از بلوغ ایمانی و مرحلهی تکاملی شناخت و پذیرش ارزشهای والای مذهبی و اوج بازیابی خویشتن است، البته بعضی از روشنفکرنمایان وطنی، بازگشت جلال به اصل خود را «بازگشت به خانه پدری» نامیدند ولی حقیقت این است که او در ارزیابی جدید خود، عملاً از اندیشه «خانه پدری» دورتر شده بود.
جلال در غربزدگی میگوید: «ما درست آن روز که امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم، دربان گورستانها از آب درآمدیم.»… و در خانه پدری چنین اندیشهای متأسفانه راه نیافته بود و اگر قبلاً راه می یافت، جلال به بیراهه نمیرفت و این را جلال در داستانهای زندگی خود بیان کرده است…به هر حال جلال در این راستا به دفاع منطقی از اسلام راستین میپردازد و مثلاً در مورد پاسخ به اتهام مستشرقین و مبشرین مسیحی و غرب زدگانی که مدعی هستند اسلام به زور شمشیر، پیشرفت کرد یا هدف نهایی آن جهان گشایی و تشکیل یک امپراتوری زیر سلطه اعراب بود، در غربزدگی میگوید: «… اسلام هرگز به خونریزی برنخاسته بود. سلام اسلامی صلح جویانهترین شعاری است که دینی در عالم به خود دیده. گذشته از اینکه اسلام پیش از آنکه به مقابلهی ما بیاید، این ما بودیم که او را دعوت کردیم… اهل «مدائن تیسفون» نان و خرما به دست به پیشواز ایستاده بودند. «سلمان فارسی» سالها پیش از آنکه «یزدگرد» به «مرو» بگریزد، از «جی» اصفهان گریخته و به دستگاه اسلام پناه برده بود… هرگز نمیتوان اسلام را جهان گشا دانست، به آن تعبیر که مثلاً اسکندر مقدونی را می دانیم… مگر سادهتر از «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» هم می شود مذهبی را تبلیغ کرد؟»[۲]
آیتالله طالقانی درباره گرایش جلال به مذهب مینویسد: به یاد میآورد که: «جلال با اینکه به طرف تودهایها و مارکسیستها جذب شد و قبلاً هم در یک خانواده سنتی و مذهبی پرورش یافته بود، معذالک به برداشتهای عمیق و تعابیر جالبی دربارهی مسائل اسلامی رسیده بود و به خصوص این اواخر هر چه میگذشت دربارهی اسلام و تشیع به بصیرت و بینش بهتر میرسید… جلال در بعضی جلسات تفسیر قرآن که داشتم شرکت کرد و گاهی اظهاراتی هم داشت. یک بار با من به شوخی گفت: «آقا شما هم ما را کافر میدانید؟»…. جلال بسیار اظهار علاقه میکرد که با هم به صحبت و بحث بنشینیم و از مسائل اسلامی و سیاسی و اجتماعی حرف بزنیم. من به جلال قول دادم که در اولین فرصت به سراغش بروم و با هم به خانه یا کلبهای که میگفت برویم اما متاسفانه چیزی از این ملاقات نگذشته بود که آن خبر تاسفبار را شنیدم. مرگ جلال هنوز هم مشکوک به نظر میرسد.[۳]»
گرایش جلال به مذهب او را وادار میکند که علناً به مخالفت با بهائیت بپردازد. وی در نامهای به تاریخ آبان ۱۳۴۵ خطاب به ایرج افشار مدیر مسئول مجلهی راهنمای نقد کتاب در پاسخ به شاپور راسخ که بهائیت را جنبش مهم مذهبی ایرانی میداند، مینویسد:«… وقتی دارند مذهب رسمی مملکت را میکوبند و غالب مشاغل کلید(ی) در دست بهاییها است… از سرکار قبیح است که زیر بال این اباطیل را بگیرید… آخر این حضرت چه طور جرأت میکند در دنیایی که هنوز سوسیالیسم و کمونیسم را با آن کبکبه و دبدبه (از روس و اروپای شرقی تا چین و ماچین) نمیتوان مذهب جهانگیر دانست، این مذهبسازی بسیار خصوصی و بسیار دربسته و بسیار قرتیساز و زداینده اصالتهای بومی را «مذهب جهانگیر» بنامد؟» [۱]
جلال آل احمد، غلامحسین ساعدی، بهروز دولت آبادی و صمد بهرنگی
در سال ۱۳۴۶ اخباری به گوش میرسد که رژیم پهلوی مترصد است به منظور ارائهی یک چهرهی فرهنگی از خود، کنگرهای با حضور شاعران و نویسندگان برگزار کند و قرار است این کنگره در حضور فرح پهلوی کار خود را آغاز کند. این خبر به آلاحمد میرسد. او بیدرنگ دست به کار میشود تا این کنگره تحریم شود. او به محافل و پاتوقهای شعرا و نویسندگان سرک میکشد تا بتواند آنان را متقاعد ساز تا در قالب یک حرکت جمعی-صنفی کنگره تحریم گردد. سپانلو در مقالهی خود با عنوان «خاطراتی از فصل کانون نویسندگان ایران» روند تحریم کنگره را اینگونه توصیف میکند[۴]: «کنگره چه بود؟ چند هفتهای میشد که رادیوی دولتی اعلام کرده بود به زودی «کنگره ملی نویسندگان ایران … در حضور علیاحضرت شهبانو ….» تشکیل خواهد شد. البته ما نسل معترض آن روزگار، بیگفتگو، میدانستیم که در این کنگره شرکت نخواهیم کرد و میدانستیم که دولتیان نیز همین موضعگیری ما را میدانند، پس در اصل از ما دعوت نخواهند کرد[۱]. اما دلمان میخواست امتناعمان به سکوت سپرده نشود، بلکه آشکار گردد. من با بعضی رفقای گروه طرفه، اسماعیل نوری علاء، احمدرضا احمدی، نادر ابراهیمی، بهرام بیضایی و چند تن دیگر این پیشنهاد را مطرح کرده بودیم که بنشینیم بیانیهای بنویسیم و همه امضا کنیم که ما در این کنگره شرکت نخواهیم کرد،زیرا وقتی آزادی قلم که شرط لازم نویسندگی است تامین نشود، نویسندهای در کار نخواهد بود. البته این پیشنهاد، در جمع کوچک ما، به شوخی برگزار شد. از سویی حدس میزدیم که ادبای ریش و سبیلدار به حرف ما «جوانکها» وقعی نگذارند، و از سوی دیگر ممکن بود که دستگاه حکومت، در اوج اقتدار خود، واکنش تندی به ما نشان بدهد. حتی هنگامی که من با دیگرانی که مسنتر از ما و خارج گروه ما بودند از چنان بیانیهای صحبت کردم جوابی که گرفتم «انکار همراه با تمسخر و طنز» بود. یکی از این کسان دکتر براهنی بود، که دست بر قضا سر همان میز[۲]، در آن نیمروز دوشنبه، جزو اطرافیان جلال حضور داشت.
به اختصار برای جلال تعریف کردم که راجع به آن کنگره دولتی و تحریم علنی آن چه پیشنهادی مطرح بوده که دوستان اساساً آن را جدی نگرفتهاند. آل احمد از براهنی پرسید؟ براهنی مخاطرات احتمالی چنان اعلامیهای را برشمرد و نتیجه گرفت این کار تحریک دولت است که «بیاید و ما را بگیرد!»آل احمد پس از شنیدن حرفهای براهنی[۳] گفت: «بله، همه این مخاطرهها امکان دارد. ولی حرف زدن درباره آن که اشکالی ندارد.» و خطاب به من افزود: «رئیس، یک عصرانهای درست کن. میآئیم به خانهات و صحبت میکنیم.»
نفوذ کلام گوینده به همه «اگر و اما»ها خاتمه داد. قرار برای چند روز بعد گذاشته شد. عدهای از اهل قلم را خبر کردیم که بعضی نیامدند. در نخستین جلسه، به احتمال قریب، علاوه بر منتخبان گروه طرفه، چند نفری از نزدیکان و اطرافیان جلال و آن جمله خانم دانشور، اسلام کاظمیه ، هوشنگ وزیری، دکتر ساعدی و داریوش آشوری شرکت داشتند. عباس پهلوان، سردبیر موثرترین مجله روشنفکری روز (مجله فردوسی) نیز به خاطر امکان استفاده از صفحات مجلهاش دعوت شده بود. ناهمگونی میان برخی از حاضران پایهای بود که بیم داشتیم حسابرسیهای خصوصی نگذارد به اصل مطلب برسیم. مثلاً آل احمد بنابر خوی بازخواستکنندهاش، نرسیده، نادر ابراهیمی را به مواخذه گرفت که چرا در روزنامه آیندگان (که معروف بود نزدیک به نخست وزیر است) مطلب مینویسی؟ (ابراهیمی آنجا نقد ادبی مینوشت). نادر هم به درشتگویی برخاست که ما نیازی به شیخ و مرشد نداریم. داشت قالچاق میشد. من که نگران موجودیت جلسه بودم به آل احمد اعتراض کردم که این حرفها اینجا موضوع ندارد و آل احمد، بر خلاف انتظار، با خودداری به موقعی کوتاه آمد، کوتاه آمدنی که در ذات او نبود. اما دعوایی که نتوانستیم به سادگی متوقف کنیم، با طرح خود مسئله پا گرفت. من پس از ذکر مقدمه پیشنهاد کردم که بیانیهای بنویسیم و یادآور شویم که آزادیهای مصرح در قانون اساسی و اعلامیه حقوق بشر درباره قلم و اندیشه و بیان در کشور مراعات نمیشود و هر اجتماع اهل قلم را، باید اتحادیه اهل قلم تشکیل دهد، نه دولت، بنابراین ما امضاکنندگان از شرکت در کنگره دولت فرموده نویسندگان که نمیتوان نام ملی بر آن نهاد معذوریم.
عباس پهلوان به عنوان نخستین سخنگو گفت که به جای نوشتن اعلامیه، بهتر است این جمع نامهای خطاب به «شهبانو» بنویسد و مطالبات خود را از او بخواهد. یک لحظه سکوت شد. سپس ساعدی درآمد که: شکایت ما از امثال شهبانو است، پس چطور میتوانیم به خود او شکایت کنیم؟ پهلوان گفت من اینجا آمدهام تا در یک کار دستهجمعی به سود اهل قلم شرکت کنم، نیامدهام با دولت بجنگم؛ ما با شهبانو جنگی نداریم و او را قبول داریم. ساعدی گفت: ما او را قبول نداریم و شما بیخودی اینجا آمدهاید. سر و صدا از هر طرف برخاست و هر دو حالت قهر گرفتند. (نتیجه این شد که در چند جلسه بعدی نه پهلوان شرکت کرد و نه ساعدی.) به هر حال پس از ساعتی وارد مطلب شدیم، پیشنهاد پهلوان را رد کردیم و سرانجام جلسه توانست به داریوش آشوری که هم دانشکده حقوق دیده بود و هم میتوانست ملایم و حتی آبکی بنویسد، ماموریت دهد که متنی تهیه کند و برای بررسی جمع به جلسه بعدی بیاورد.
دومین جلسهی ما، روز اول اسفند سال ۱۳۴۶ در خانه خود آشوری تشکیل شد که در حقیقت میتواند آغازگاه تشکیل کانون نویسندگان ایران شناخته شود. در این روز متنی که آشوری نوشته بود، کلمه به کلمه به بحث گذاشته شد، حک و اصلاح شد و به تصویب حاضران رسید. امروزه ممکن است این متن بیخطر و حتی بیرمق و پیشپا افتاده به نظر برسد. ولی اگر چشمانداز آن روز را پیش خود زنده کنیم، خواهیم دید که مفاد آن هم شجاعانه بود، هم اصولی. در حقیقت اصول اعلام شده در این متن برای تاریخ، تدوین شده بود و هنوز که هنوز است در تندباد حوادث، نجابت و صحت و وجدان حرفهای خود را از دست نداده است و صحهگذارندگان آن به عنوان مردمی که به «ادبیات» تعلق دارند، تسلیم بحث فرصتطلبانهی «شرایط روز» نشدهاند.
البته بعدها عدهای از امضاکنندگان بیانیه کوشیدند، فکر تحریم کنگره را به خود نسبت دهند اما نام آلاحمد با این تحریم پیوند یافت. این اقدام گروهی و پیروزی نسبی، جلال آلاحمد را به صرافت تشکیل یک اتحادیه صنفی از شاعران و نویسندگان انداخت.[۴] در اسفند ۱۳۴۶ گروهی را در خانهاش جمع کرد و قصد خود را با آنان در میان گذاشت. در آن جلسه مقرر گردید برای این منظور اساسنامهای تدوین شود. در روز اول اردیبهشت ۱۳۴۷ و باز در منزل آلاحمد متنی ذیل عنوان «یک ضرورت» به تصویب رسید و بدینسان «کانون نویسندگان» با مساعی و جدیت آلاحمد تاسیس گردید. اگر چه کانون نویسندگان در راه مبارزه با اختناق منشأ هیچگونه اثری نبود، اما آلاحمد به درستی دریافته بود که «فریاد کشیدن بر سر نخست وزیر و مشت بر میز او کوبیدن» راه به جایی نخواهد برد.
در این سال بود که آلاحمد و شریعتی با یکدیگر ملاقاتی میکنند و قرار «حجی» میگذارند، اما این «حج» انجام نمیپذیرد و شریعتی از آن عهد چنین یاد میکند:«باید با او سعی میکردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم. این بار با هم. ملکالموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را در کنار خود مییافتم. همه مناسک را- گام به گام- با هم میرفتیم، اما نمیدانم چرا در سعی بیشتر بود. ظهوری تابنده داشت و حضوری زنده و گرم، صدای پایش را میشنیدم که پیاده میدود و آشفته و هرم نفس نفس زدنهایش که چه تبدار بود و تشنه و عاشق … گاه میدیدم که همچون صخرهای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو میغلتد و پیش میآید و گاه، در قفایم میشنیدم و میدیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی میکوبد و میکوبد تا … بترکد که همچون حلاج از کشیدن این بار گران به ستوه آمده بود …»[۱]
[۱] | جلال آل احمد به روایت اسناد ساواک, مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات, زمستان ۱۳۷۹. |
[۲] | جستارهایی در بینش و منش جلال آل احمد در گفت و شنود با استاد خسروشاهی, http://www.khosroshahi.org/main/index.php?Page=definition&UID=3883345. |
[۳] | س. م. طالقانی, یاد و یادبودها: جلال، روشنفکر حقیقت طلب, ماهنامه کلک, شهریور ۱۳۶۹. |
[۴] | م. ع. سپانلو, خاطراتی از فصل اول کانون نویسندگان ایران(۱۳۴۹-۱۳۴۶), ماهنامه کلک, تیر ۱۳۶۹. |
[۵] | ر. براهنی, تاریخ کانون نویسندگان (روایتی دیگر), کلک, شهریور ۱۳۶۹. |
[۱]. دکتر براهنی در پاسخ به این جملهی سپانلو چنین مینویسد: «در این تردیدی نیست که آقای سپانلو جزو «نسل معترض آن روزگار» بود. ولی در داوری خود اشتباه میکند. دعوت به کنگره از سوی دولت، تنها برای کسانی که قرار بود حتماً به کنگره بروند، فرستاده نشده بود، تا اگر برای کسانی فرستاده نشده باشد، آنها نتیجه بگیرند که دولتیان از موضعگیری مخالف آنان خبر دارند. این سخن آقای سپانلو توهین به کسانی است که در عرصه شعر و ادب داری تشخصی شده بودند و به همین دلیل دعوت شده بودند، ولی به رغم دعوت، به علت موضع مخالفشان حاضر نشده بودند به کنگره بروند…. در حاشیه مقدمه ظل الله چاپ ابجد، سال ۵۴، نیویورک، اشارهای به دعوت شدگان به کنگره آمده است: «اول بیست نفر را دعوت کردند. بعد تخفیف دادند به دوازده نفر. بعد به هشت نفر و بعد به شش نفر و بعد به چهار نفر. اسم من در هر پنج مورد جزو لیست بود. و در نوبت آخر پهلبد، برای ما چهار نفر، احمد شاملو، نادر نادرپور، مهدی اخوان ثالث و من، نامه خصوصی نوشته بود. و این، آن نامه است تا شما به درجه وقاحت دستگاه پی ببرید. ما هیچ کدام نرفتیم. … دو روز قبل از شروع کنگره، آقایان احمد شاملو و نادر نادرپور و من، در کافه قنادی با هم ملاقات کردیم. در آن زمان سبب همکاری دوستانهای که برای اداره شبهای شعر خوشه به پیشنهاد شاملو، کرده بودیم، روابط ما سه تن بسیار حسنه بود. بحث مختصری راجع به ماهیت کنگره کردیم. به آقای اخوان ثالث دسترسی نداشتیم. تصمیم گرفتیم نرویم و نرفتیم.»[۵]
[۲]. «کافه قنادی فیروز» در خیابان نادری، نزدیک قوامالسلطنه
[۳]. نگرانی براهنی اشاره به یک تجربه قبلی داشت. چند ماه پیش از دیدار آن روز، کوشش همسانی پدید آمده، به بنبست رسیده بود. ماجرا از تحریم همکاری روشنفکران با جشن هنر شیراز آغاز شد. دکتر ساعدی پیشنهاد ما را تغییر داد و یا شاید بشود گفت تکمیل کرد. ساعدی معتقد بود که ما باید علیه استبداد دستگاه و سیاست فرهنگی آن موضع بگیریم نه علیه اشخاص، و در این راستا البته میتوانیم جشن هنر شیراز را بهانه قرار دهیم. ساعدی خود آستین بالا زد و با همکاری آشوری متنی در انتقاد از سیاست فرهنگی دولت تهیه کردند و قرار شد از دیگر نویسندگان و هنرمندان امضا بگیرند و آن را انتشار دهند. ده پانزده نفری امضا کردند! اما وقتی متن را برای امضا به «بهآذین» پیشنهاد کردند او از تایید آن خودداری ورزید و نویسندگان وابسته به حزب توده نیز از او پیروی کردند. و بدین طریق کوشش ساعدی به بنبست رسید، زیرا انتشار اعلامیهای که برخی از نویسندگان و شاعران سرشناس دوران آن را تایید نکرده باشند، امضاکنندگان معدود آن را در مقابل حکومت، بیدفاعتر و آسیبپذیرتر نشان میداد.[۴]
[۴]. سپانلو در راستای ثبت صحیح تاریخ کانون نویسندگان ایران در مقاله خود مینویسد: «فکر میکنم که در همین ارتباط (تحریم جشن هنر شیراز)، ملاقات معروف با امیر عباس هویدا نخست وزیر آن روزگار، پیش آمد. گویا آن متن را سعدی برای امضا کردن به صادق چوبک ارائه داده بود. البته چوبک یا گلستان چنین حرکت آشکارا مخالف رژیم را نمیپسندیدند. اما چوبک، در برابر، پشنهاد کرده بود که چون با شخص وزیر آشناست، پیش از هر اقدام تندی، بهتر است که چند نفری به نمایندگی از هواداران آن بیانیه، مستقیم با خود نخست وزیر روبرو شوند و حرفهاشان را به او بزنند. آل احمد که سرش برای این قبیل جدلها درد میکرد، پیشنهاد را پذیرفت و اطرافیان نیز به او اقتدا کردند. چندی بعد، ملاقات روی داد که جریان آن را من از دهان شخص آل احمد، در یکی از دوشنبهها شنیده بودم. جزو آنانکه با هویدا روبرو میشوند، آل احمد بوده است، هوشنگ وزیری و اسلام کاظمیه و رضا براهنی و شاید یک دو تن دیگر. در این دیدار جلال ، به عنوان سخنگوی اصلی، پس از محکوم کردن سیاست فرهنگی رژیم، یکی از جملههای تیپیک خود را به هویدا گفته بود: «شما نماینده امرید، و من نماینده کلام. امر وقتی میتواند بر کلام مسلط شود که در این مملکت دو نفر حکومت کنند، یا محمدبن عبدالله (ص) یا ژوزف استالین. شما کدامش هستید؟» آل احمد تسلط امر بر کلام را منوط به بازگشت خاتم النبیین یا سلطه جباران دانسته و در حقیقت آن را تعلیق بر محال کرده بود، بدین طریق اعتقاد خود را در مخالفت تام و تمام با هر نوع سانسور نشان میداد. البته هویدا با پراندن یک جمله «اختیار دارید» از پاسخ سوالی که جوابش آب برمیداشت، طفره رفته بود. پیداست که آل احمد برای مصالحه نیامده بود، آزادی بیانی که او میخواست با یکی از پایههای اساسی رژیم، یعنی سانسور و به ویژه محرمات سلطنت معارضه داشت. دیگران هم البته در پشتیبانی آل احمد چیزهایی گفته بودند. به هر حال، پس از بینتیجه ماندن آن دیدار، آن متن (متن ساعدی) نیز به علت نداشتن امضای کافی و بیبهره ماندن از حمایت بخش سرشناسی از اهل قلم کشور، که یا وابسته به گروه تودهای بودند، یا ملاحظه میکردند و بیم داشتند، مسکوت ماند. آن متن مسکوت مانده و آن دیدار، همان چیزی است که آقای دکتر براهنی به اصرار میخواهند نام «کانون نویسندگان ایران» بر آن بگذارندو شخص خود و دکتر ساعدی را از بنیان گذاران آن اعلام میکنند. من به شخصه از اینکه یکی از ۹ نفر بنیانگذاران کانون بودهام افتخار خاصی احساس نمیکنم. زیرا این حقیقت نه چیزی بر اشعار من میافزاید و نه چیزی از داستان و شعر آقای براهنی میکاهد. به هر حال آنچه پیرامون کانون مینویسم همراه با سند و مدرک است، کوششی است برای ثبت صحیح تاریخ کانون نویسندگان ایران، که البته در جهت تدوین تاریخ تلاشهای روشنفکران ایران اهمیت دارد.[۴]»