فشارهایی که در طول زندگی به استاد اوستا وارد آمده بود، ریشه در جوانمردی وی داشت. علاوه بر زخمهای عاطفی که فرسایندهی روح حساس وی بود، دیدن فقر و درد مردم فشار بیشتری بر وی وارد میآورد. برای اوستا غیر قابل تحمل بود که ببیند انسانی زیر بار تامین معیشت خود به زانو درآمده باشد. علاوه بر اینهمه، پیوستن اوستا به انقلاب و سرودن «امام حماسهای دیگر»، که هیچ سودی برای وی نداشت، سیل تهمتها را به سوی آن جان تابناک روانه کرد و روزی نبود که با ساختن شایعهای تازه و رساندنش به گوش وی، دلش را به درد نیاورند. اندک اندک آن مرد مردستان، زیر بار کوهی از درد به زانو درآمد و قلب وی دچار چنان مشکلی شد که باید برای عمل به خارج میرفت. من در جریان مسافرتش نبودم. هنگامی که برگشت، معلوم شد به فرانسه رفته است که در آنجا دوستان بسیار داشت و سابقهی تدریس در دانشگاههای آن دیار. دوستان فرانسوی به وی رسیدگی کرده و بهترین پزشکان را برای معالجهی وی فراخوانده بودند؛ اما معلوم شده بود که باید دیرزمانی تحت معالجه باشد و از فضای ایران به دور، تا به اعصاب قلب وی فشار نیاید. کافی بود بپذیرد زیرا به وی گفته بودند کرسی وی برای تدریس ادب فارسی در «سوربن» به همان وضع قبل از انقلاب پابرجاست و ابرام و اصرار بسیار کرده بودند که همانجا بماند و معالجه و تدریس را ادامه بدهد، اما نپذیرفته و برگشته بود. من که نگران سلامتی وی بودم، سخت اوقاتم تلخ شد و با اندوهبارترین لحن ممکن پرسیدم:
«چرا نماندید استاد؟ برای چه برگشتید؟»
گفت: «برای اینکه از جوانمردی به دور بود و ماندنم باعث سرشکستگی کسی میشد که مقدمات رفتنم را به فرانسه فراهم کرده بود و من قول داده بودم که برگردم.»
اما گویی خیلیها از اینکه برگشته است ناخشنود بودند و از آن پس بر آن شدند که آن بزرگمرد را در تنگنای معیشت بگذارند و از همراهی با انقلاب پشیمان کنند. از همین رو استاد با آنکه همچنان در شورای شعر و موسیقی رادیو به کارش ادامه میداد، روز به روز دلشکستهتر و خستهتر مینمود. عاقبت این شورا برچیده شد و استاد اوستا، مرحوم «استاد شاهرخی»، «استاد مشفق کاشانی»، «صفا لاهوتی» و چند تن دیگر، شورای شعر وزارت ارشاد را برپا کردند. قصد آن بود که شعر و ترانهی وزین و فاخر، جایگزین سرودههای مبتذل و بازاری شود. در این مدت بنده استاد را کمتر میدیدم. سال ۶۶ اوضاع حوزهی هنری آشفته شد و تقریبا صورت غالب بروبچههای هنرمند از آنجا بیرون آمدند و علیه مدیریت حوزه بیانیه صادر کردند. وزارت ارشاد از آنها حمایت کرد و برخی از بزرگان ادب و هنر نیز در این حمایت سهیم شدند. من، «احمد عزیزی»، «محمدعلی محمدی» و «استاد سبزواری» که از جمله کسانی بودیم که قبلا توسط همان بروبچهها از ورود به حوزه منع شده بودیم، هیچ موضعی نگرفتیم، اما استاد اوستا و استاد شاهرخی، آنها را تایید کرده بودند. ماجرایی پیش نیامد تا اینکه امام درگذشت و بار دیگر همه چیز زیر و زبر شد. «سید مهدی شجاعی» که پیش از این به حوزه رفته بود، به من گفت: «تو موظفی کوتاهیهای گذشتهات را جبران کنی و به حوزه بیایی و…». رفتم و کارگاه «هندسهی کلمات» را راه انداختم و کمتر از یکی دو جلسه چنان شلوغ شد که جا کم آمد. «حاج عباس براتی پور» از همان جلسهی اول یک ضبطصوت گذاشت روی میز که میخواهیم ضبط کنیم. مخالفتی نکردم. بعد معلوم شد برای مدیر حوزه، «حاج آقا زم» ضبط میشود. یک روز که در حیاط حوزه داشتم به سمت آلاچیقها میرفتم، حاج آقا با لب خندان و آغوش باز به طرف من میآمد. تا آن روز ایشان را از نزدیک ندیده بودم. شک کردم. به پشت سر و اطرافم نگاه کردم؛ کسی نبود. حاجی با صدای بلند گفت: «خودتی شک نکن.» و بغلم کرد. گفتم: «شب، گربه سمور مینماید؛ اشتباه نگرفته باشی حاجی!»
دستم را گرفت و به اتاق خود برد و گفت: «نوارهاتو گوش کردم. خدا لعنت کنه اونایی رو که میگفتن سواد نداری. دوشنبهها بیا برای من حرف بزن.»
گفتم: «دست بردار حاجی. چکار میتونم برای حوزه بکنم؟» و اولین سیگار را روشن کردم و نعلبکی چایی را زیر سیگاری، تا بداند که با جانوری از جنم دیگری طرف است.
گفت: «میخوام دوباره حوزه رونق بگیره. میتونی اوستا و معلم رو بیاری حوزه؟»
گفتم: «دوشنبهی همین هفته، همینجا.»
باور نمیکرد؛ ولی من به لطفی که هر دو بزرگوار نسبت به بنده داشتند، مطمئن بودم. همان روز به خانهی استاد رفتم و موضوع را مطرح کردم. استاد با مهربانی فرمود: «هر جا که تو علمت را زده باشی، من همانجا خواهم بود. کی باید آنجا باشم؟»
گفتم: «دوشنبه ماشین میآید در خانه و شما را به حوزه میآورد.»
از آنجا یکراست به خانهی استاد معلم رفتم و ماجرا را مطرح کردم. گفت: «من با توام. ولی استاد اوستا هم لازم است که…»
گفتم: «از نزد استاد دارم میآیم.»
علی آقا گفت: «تمام است. آمدم.»
آنوقتها حوزه واحد موتوری داشت. دو راننده دنبال اساتید رفتند و آنها را آوردند. حاجی خیلی خوشحال بود و در همان جلسه قرار شد که استاد علاوه بر تدریس سبک خراسانی، سردبیر مجلهای باشد با نام «بوطیقا» در ساحت شعر و نقد شعر و جناب معلم، بنده و «هادی سعیدی کیاسری»، زیر نظر ایشان کارهای مجله را انجام بدهیم.
با آمدن دو استاد بزرگ شعر کلاسیک و نوکلاسیک، حوزه رونق بیسابقهای گرفت. کلاسهای استاد و کلاسهای این بنده و جلسات استاد معلم هفته به هفته شلوغتر میشد. بنده و جناب معلم غالبا در کنار شاگردان پای کلام و سخن استاد اوستا مینشستیم. جلسات راهاندازی مجله نیز تشکیل میشد و مقدمات کار آماده شده بود. در واپسین کلاس استاد، هنگامی که بنده و جناب معلم همراه با استاد به پلکان رسیدیم، هرچه خواهش و تعارف کردیم که ایشان جلوتر برود، نمیپذیرفت. عاقبت آقای معلم به شوخی گفت: «یوسف اون دستشو بگیر.»
گرفتم.
جناب معلم نیز دست دیگر آن همتافت مهر وسخنوری را گرفت و با اندکی فشار ایشان را جلو انداخت. آن نازنین یگانه با آن پیکر شکننده، در حالیکه پایین میرفت، سر برگرداند و گفت:
«مو اون سرگشته خارم در بیابون
که هر بادی وزه پیشش دوونم»
علی آقا به من رو کرد و گفت: «یوسف دیدی چی شد؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «بادمون کرد. به بادمون داد.»
استاد سرتکان داد: «نه نه… منظورم این نبود.»
علی شوخیکنان گفت: «چرا دیگه؛ ما پیش شما بادیم…»
مدتی بعد استاد بیمار شد و به بیمارستان افتاد. قدری که بهبود حاصل کرد، نیم شبی با جناب معلم، دقایقی چند به عیادت وی رفتیم. آن پیکر نحیف در خود جمع شده بود، همچون پرندهای سرمازده و سر زیر پر برده. و من مطلع این قصیدهاش را در ذهن مرور میکردم:
«دریغا عقابی اگر بودمی
ز پرواز یک ره نیاسودمی»
بیحالتر از آن بود که با دیر نشستن مایهی آزار خاطر عزیزش باشیم. رخصت خواستیم و برگشتیم. این واپسین دیدار من و شاعری بود که از سال سوم ابتدایی، کلام او را به خاطر سپرده بودم. چند روز بعد درگذشت و از رنج بودن، برای همیشه آسوده شد.