«هفت روایت خصوصی» روایت زندگی یک قهرمان است. قهرمانی به نام سید موسی صدر که همگان از او به نیک محضری و نیک سیرتی و نیکو نفسی و نیکو رأیی یاد میکنند. مسئله اما اینجاست که میان قهرمان در عرصهی واقعیت زندگی و قهرمان در روایت فاصله است. قهرمان در ساحت عینیت، زندگی خود را میسازد و از خود، قهرمان خلق میکند و راوی در ساحت متن، قهرمان خودش را. این دو اگرچه از نام مشترک و نشانههای مشترک برخوردارند اما الزاماً تطابقی باهم ندارند. قهرمان روایت – چه در ناداستان و چه در داستان – تجسم آمال و آرمانهای به دست نیامدهی راوی ست که بر اساس تضاد با واقعیتهای فردی و روانی او و جامعهای که در آن زیست میکند خلق میشود.
هفت روایت با توصیفاتی از سید موسی صدر شروع میشود که کتابهای آموزش داستانی دربارهی قهرمان به داستان نویسان توصیه میکنند. سید موسیصدر در اولین سطور از روایت حبیبه جعفریان آدمی است که: «هم خوب میفهمد. هم خوب بیان میکند. هم منطق قوی دارد. بیان او سحر داشت. آدمها را آرام میکرد. حتی دشمنهایش هم تأثیر میگرفتند. قیافهاش خوب بود. اندامش خوب بود.»[۱] اینها بازگویی همان ویژگیهای عامی است که در کتابهای داستاننویسی دربارهی قهرمان آمدهاست: خوب بودن، فعال بودن، استعداد و مهارت خارقالعاده داشتن، به صفات والای اخلاقی و خصوصیات تحسین برانگیز جسمی آراسته بودن و اهل مبارزه بودن؛ اما بیگمان هیچ استاد داستاننویسی، چنین نوشتهای را برای خلق یک شخصیت قهرمان از دانشجویانش نمیپذیرد. خلق شخصیت قهرمان و قهرمان پردازی از دشوارترین کارهای داستانی است که بیش از مهارتهای فرمی، به سلوک روحی هنرمند وابسته است. شخصیتهای داستانی از همآغوشی تفکر عمیق و تخیل ژرف نویسنده زاییده میشوند و اگر نویسندهای از فکر و خیال و روحی بزرگ بیبهره باشد نمیتواند قهرمان خلق کند. نویسنده شاید در زندگی قابلمشاهدهاش موجودی نحیف و ضعیف و شکننده باشد اما او قادر به تصور قهرمانی ست که هیچچیز در مقابل او یارای مقاومت ندارد و برخوردار از ارزشهای اخلاقی و فضیلتهای شخصیتی است که تحسین همگان را به دنبال دارد. تصور این ارزشها و درک عمیق از آنها است که نویسندهی معمولی را از نویسندهی زبردست جدا میکند.
قهرمان هفت روایت جعفریان، متصف به آزاد فکری و آزاد عملی است. روای دربارهاش میگوید: «همیشه فکرهای نو داشت و دنبالشان میکرد. قهرمان ما قهرمانی آزاد اندیش و آزاد عمل است»[۲] در مقام ادعا؛ اما تحقق این ادعا به درک نظری و شهود وجودی راوی از آزاد اندیشی و آزاد عملی بستگی دارد. لازمهاش این است که روای، آزادی را اگر خودش هم نمیتواند به دست بیاورد بشناسد و بعد رگههای آن را در قهرمانش جستجو کند. مبتذلترین تفسیر از این ویژگی قهرمانساز سید موسی این است که بلافاصله بعد از این جمله که: «همیشه فکرهای نو داشت و دنبالشان میکرد.» این جمله بیاید: «عکسی از او نشان داده بودند به آیتالله خویی که ببین این شاگرد نورچشمیات با زنهای بیحجاب، نشست و برخاست دارد.»[۳] و این جملهی معترضهای باشد میان تکرار ادعای راوی که: «آقا موسی بابت اینها هزینه داد… بابت اینکه جلوتر از زمانه بود و بابت اینکه آزاد بود. بیباکی میکرد در مواجهه با افکار عامه. آدمی بود که حرف نو زیاد داشت و هر حرف نوی بحران خودش را دارد.» وقتی درک راوی از آزاد اندیشی و آزاد عملی و هزینهی آزادی چنین باشد ما با قهرمان مواجه نیستیم. با کاریکاتور قهرمان مواجهیم. وقتی راوی، خود را با سوژهی روایتش همافق نکند و در مقام درک منظومهی او برنیاید بهجای آنکه با عرقریزان روح، راه را برای صعود بهجایگاه قهرمان، هموار کند او را تا آن جایی که خود هست فرو میکشاند؛ و این اتفاقی است که در اولین صفحههای هفت روایت افتاده است.
هفت روایت، همچون دیگر روایتهای قهرمان ساز بر اساس الگوی تضاد میان شخصیتها پیش میرود. در این موقعیت، پژوهشگری که سوژهاش نه خود سید موسی که روایتهای دربارهای او است، در تحلیل پارادایمی تضاد شکلگرفته میتواند از معانی صریح دالهای موجود در روایت، به معانی ضمنی دست یابد و از این رهگذر به عواطف و ارزشهای فرهنگی و عوامل انتقادی زیست جهان راوی دست یابد. در هفت روایت، تقابل سید موسای قهرمان با هیچ دشمن خارجی و دیگریِ بیرونی نیست. نه مبارزهی سید موسی با اسراییل از او قهرمان میسازد و نه خدمات و تلاشهایش برای ارتقای سطح فرهنگی شیعیان لبنان و نه تلاشهای بینالمللیاش برای اهداف و آرمانهایی که خود در سر داشت. قهرمان جعفریان در مقابل مردم عادی و هم لباسان و همصنفان سید موسی قهرمان میشود. سید موسی نه در برابر دشمن خارجی که در برابر رقیبان داخلی، مورد توجه قرار میگیرد. این اتفاقی است که در بسیاری از روایتهای موجود دربارهی سید موسی صدر رخ داده است. روایتهایی که بیش از آنکه بر کیستی او تأکید داشته باشند بهانهای برای نقد روحانیت حاکم در جامعهی ایراناند. وقتی به هر دلیلی نقد روحانیت حاکم نه مجاز باشد و نه روا، در دست منتقد راهی جز این نمیماند که بر روی تقابلهای شخصیتی و رویکردی کسانی که قهرمان بودنشان را بیرون از متن ثابت کردهاند دست بگذارد و با پررنگ کردن آنها این تقابل را مدام به رخ بکشد بی آنکه از دایرهی دینداری خارج شود.
هفت روایت جعفریان بر اساس همین تقابل و تضاد پیش میرود. مطابق متن کتاب، وجه قهرمان گونهی سید موسی صدر در این است که او در قم سالهای ۳۰ که بنا به ادعای راوی با چیزهایی مثل گوجهفرنگی، چتر، قاشق و رادیو با کراهت برخورد میشد، بهحساب اینکه از فرنگ آمده، دانشگاه رفتن روحانی خوشایند نبود و نفس این عمل تهمت میآورد و میگفتند این فرد تجددطلب است و مخالفت با روحانیت دارد به دانشگاه میرود و اقتصاد میخواند. اقتصادی که بهزعم راوی « خیلیها حتی کلمهاش را هم نشنیده بودند»[۴]
دانشگاه رفتن یک آخوند، به خودی خود از او قهرمان نمیسازد. به همین دلیل است که جعفریان مجبور است فضایی از قم دههی ۳۰ و حوزهی آن دوران تصویر کند که این اتفاق، اتفاقی عجیب جلوه کند. قطعاً در مقابل آخوندهایی که با قاشق مخالف بودهاند آخوندی که به دانشگاه برود قهرمان است. آخوندی که اقتصاد بخواند، قهرمان که نه ابرقهرمان است در مقابل آخوندهایی که حتی کلمهی اقتصاد هم در آن سالها به گوششان نخوردهبود.
در هفت روایت جعفریان، سید موسی صدر قهرمان است چون با غیر طلبهها همان برخوردی را داشته که با طلبهها داشته درحالیکه به زعم راوی در آن زمان بسیاری از روحانیون، غیرروحانی را قبول نداشتهاند و استاد دانشگاه را تحویل نمیگرفتهاند. اگر واقعاً چنین باشد او یک قهرمان است؛ اما اگر چنین نباشد چه؟ اگر خواننده، این میزان از اغراق دربارهی وضعیت حوزه در دههی ۳۰ را نپذیرد و احیاناً به خاطر مطالعاتش مدام قرینههایی خلاف آنچه ادعا شده در ذهنش زنگ بزند چه؟
سید موسای جعفریان، در مقابل آدمهای عادی قهرمان میشود. چگونه؟ مشخص نیست. فقط بر غیرعادی بودن او تأکید میشود: «فقط اینطوری میتوانستم نشان دهم که او درعینحال که با ما فرق دارد، آدمی مثل ما بوده. نشان بدهم با اینکه معمولی بوده، چقدر غیرعادی و متفاوت بوده است. متفاوت نه ابر انسان. احساس میکردم فقط در این حالت است که آدمها جرئت میکنند به او نزدیک شوند. با او سمپاتی داشته باشند و او را از خودشان بدانند.»[۵] این پتکی است که مدام در جایجای کتاب بر سر خواننده کوبیده میشود: «سنگینی عادی نبودن تو»، «دوست داشتم اعتقادم این باشد تو معجزه نمیکردی، آدم عادی بودی»، «کسی که ازنظر راوی و راویها عادی نبوده و نیست»، او کسی است که: «هیچوقت هیچکس شبیهش نشد» بی آنکه مشخص شود چرا و چگونه هیچ کس شبیه این مرد نشد؟ عناصری که در این روایتها بر آن تأکید میشوند آنقدرها دور از دسترس نیستند که کسی نتواند به آنها دست یابد و بین خود و سید موسی شباهت برقرار کند. این به آن معنی است که یا سید موسی آنقدر که ادعا شده، یگانه نیست و یا هست اما روای از درک چرایی فردیت قهرمانش عاجز است.
در این میان تأکید عمده در قهرمان سازی از سید موسی بر خاندان و نژاد او است. چیزی که این روزها با هشتگ ژن برتر به نقد کشیده میشود همان چیزی است که در هفت روایت خصوصی با آن قهرمان ساخته میشود. در هفت روایت، از تبار خاندان صدر بودن بارها و بارها به رخ خواننده کشیده میشود. «خانوادهی صدر عجیباند. آنها آدم را دچار این سوءتفاهم میکنند که نوع بشر فرشته است. یا بوده است. یا میتواند باشد.» خاندانی که همهچیزش متفاوت است و به همین دلیل هرجایی که رفتار آنها با ارزشهای خواننده در تعارض قرار گیرد او باید بگذرد و قضاوت نکند و بپذیرد، چراکه فردی از خاندان صدر چنین کرده است. اینکه سید موسی با آن همه فضای روشنفکرانه که در کتاب توصیف میشود در سنی به خواستگاری همسرش میرود که به گواهی خود متن او هنوز بچه است و وقتی خانوادهی صدر برای خواستگاری پا پیش میگذارند پدر دختر با وجود اکراه، رضایت میدهد چون سن او خیلی کم بوده، حق اعتراضی نه برای خود دختر به جا میگذارد نه برای خواننده، چراکه پدر دختر جواب را دادهاست: «این خانواده کسانی هستند که نمیشود و نباید نه گفت وگرنه تو بایست حالا حالاها پیش خودمان میماندی.»[۶] اگر این واقعیت که همسر آقا موسی اولین بار و از نزدیک آقا موسی را توی جشن عروسی میبیند، ویژگی گروه مقابل، یعنی دیگریِ درون گفتمانی بود، از آن گرز گرانی برای سرکوب ساخته میشد؛ و اگر در همان زمانه سید موسی جور دیگری ازدواج میکرد، احتمالاً کمی رمانتیک، همین وجه قهرمان بودن او تلقی میشد؛ اما وقتی راوی تصمیمش را گرفته باشد همهچیز در اختیار اوست.
صدرها قهرماناند؛ هرگونه که عمل کرده باشند. اگر پدر سید موسی در ۳۷ سالگی دختر یازدهسالهای را از پدرش خواستگاری میکند و پدر دختر بیدرنگ و بدون تأخیر پاسخ مثبت میدهد نه به خاطر تفاوتهای فرهنگی دو زمانه که به خاطر شخصیت خاص صدرهاست: «ما قدر پدرمان را میدانستیم. میدانستیم این فرد باغیرتی است. شخصیتی است که وقتی از عراق آمدند و مادر ما را که یازدهساله بود، از پدرشان آیتالله حاجآقا حسین قمی خواستگاری کردند بهشان بدون تأخیر گفته بودند باشد. وقتی به پدربزرگم گفته بودند آقا این چهکاری بود کردی؟ دخترت ۱۱ ساله است. این آقا ۳۷ ساله، گفته بود شما این شخص را نمیشناسید. اگر میشناختید دخترتان را اگر ۵ ساله هم بود، به او میدادید.» [۷] خواننده اما با این جمله نه حق برآشفتن دارد نه حق شک و تردید. چرا؟ چون صدرها متفاوتاند. بلافاصله بعد از این جمله بر تفاوت صدرها با دیگران انگشت گذاشته میشود. تفاوتهای توجیهکننده: «ما پدر را اینجوری را میدیدیم. یک دنیا علم، تقوا، زهد، شعر، مجله میدادند ما بخوانیم. علمای دیگر نمیگذاشتند دخترهایشان سواد پیدا کنند.»
بنا بر گواهی متن، صدرها قهرمانزا و قهرمان سازند چون بقیه کج مغز و متحجرند. بقیهای که باید در مه باقی بمانند و هیچوقت لازم نیست بفهمیم دقیقاً که هستند و از کجا آمدهاند. مهم این است که از دل آن ابهام مهآلود ناگهان مردانی بیرون میآیند متفاوت. «آن تودهی مبهم مهآلود حتی آنقدر دچار حماقت است که آسفالت را حرام میداند.»[۸] به خلاف صدرها. «بچههایشان اهل ورزش نیستند.»[۹] به خلاف صدرها. به زن و بچهشان رسیدگی نمیکنند. به خلاف صدرها. صدرها از همان ابتدا در همه چیز متفاوتاند. آنها به خاطر همین تفاوت اجازه دارند فرزندان زیادی داشته باشند. خودشان یازده تا خواهر برادر بودهاند که با مرگ تلخ یکی شدهاند ده تا. صدرها اجازه دارند دهتایی باشند چون صدرند؛ اما به شیعیان لبنان که میرسد ده تایی بودن جور دیگری روایت میشود: «… شیعههایی که ناهار سیبزمینی داشتند و شام سیبزمینی داشتند. چیزی که ارزان بود و میشد شکم ده یازده بچه را با آن سیر کرد و دهنشان را بست. چقدر بچه داشتند و همه رها توی خاکوخل و کوچه و خرابه و پری وقتی میپرسید چرا ۱۰ تا؟ میگفتند ما شیعهها که توی این مملکت چیزی نداریم بگذار بچه داشته باشیم.»[۱۰] دهتایی بودن شیعههای لبنان حاصل بیچیزی آنهاست و دهتایی بودن صدرها حاصل چیزی داشتن آنها. یکی قهرمان میشود و یکی تحقیر.
راوی در این میان حواسش به بار عاطفی و ارزشهای جامعهشناختی، سیاسی و تاریخی واژهها است. به خاطر همین هر وقت میخواهد تفاوت را میان ایران و لبنان به نفع لبنانیها برجسته کند، آنها میشوند لبنانیها و هر وقت میخواهد تفاوت را میان صدرها و لبنانیها، به نفع صدرها برجسته کند همان لبنانیها میشوند «عربها»: «مثل زندگیای که زنهای عرب دارند که مدام باید خدمت مردها را بکنند. فقط فرقش این است که بابا آدم خوبی بوده»[۱۱] ازنظر راوی اصل همینجاست: «همهی نکته اصلاً همین بود. آقا موسی احترام پری را داشت. او را در تصمیمگیریاش حتی اگر دربارهی شام خوردن، خانهی فلانی یا مهمان کردن بهمانی بود دخالت میداد. «عربها» کجا این کار را میکنند؟ قضیه همان قضیهی خانواده بود. اینها خصوصیاتی داشتند که مثل رنگ چشم و قد و بالا نسلاندرنسلشان ارث رسیده بود.» راوی با رنگ چشم و قدبلند صدرها چه دل ها که نمیخواهد از ما ببرد.
بخش عمدهای از بار قهرمان بودن سید موسی را قرار است زنان به دوش بکشند و رابطه و نگاه متفاوتی که او به زن دارد؛ اما هفت روایت خصوصی تصویری مغشوش از نگاه سید موسی به زن میدهد. این اغتشاش نه در زندگی سید موسی که به علت قالب تنگی است که راوی برای او ساخته است مبتنی بر ارزشهای مدرن و دهه نودی جامعهی زنان شهری ایرانی. یکجا سید موسی آدمی است که «سر زنها غیرتی است و وقتی صدرالدین و حورا و حمید در فرانسه بودهاند قدغن کرده بوده دخترش حورا ظرف بشورد یا جارو کند»[۱۲] که چراییاش بر ما معلوم نیست و همان سید در جای دیگری کسی است که «افتخار زنان آشنای لبنانیاش این است که او دوست داشته قلیانش را آنها چاق کنند.»[۱۳]
با همهی این اوصاف، نسل ما به روایتهایی این چنینی از امام موسی صدر نیازمند است. امام موسی صدری که به خاطر نبودنش میشود همهی آرمانها و رؤیاهای سرکوبشده را به او نسبت داد و از او مرجعیتی برای دینداریهای نوین ساخت. نسلی که در دینداریهای مدرنش هنوز آنقدر اعتماد به نفس پیدا نکردهاست که بینیاز از مرجعیت حرکت کند. مرجعیت حاکم بر دینداری نهادی هم خواستهها و اقتضائات نسل او را تأمین نمیکند. نسلی که هنوز از همنشینی با جنس مخالف در محیط کار و دانشگاه و تفریح دچار عذاب وجدان میشود و اگر عکسهای امام موسی صدر با زنان بیحجاب در دست نباشد او نمیداند به کدام مستمسک چنگ بزند. نسلی که برای شنیدن موسیقی هنوز معطل تأیید دیگران است و به خرده روایتهایی از این دست که سید موسی در وین از موسیقی لذت میبرد، همهی دستگاههای موسیقی را میشناخت و با خوانندهها رفاقت داشت. نسلی که برای مقدم دانستن اخلاق بر فقه نیازمند تأیید بزرگان است و خیلی چیزهای دیگر که در فقدان امام موسی صدر از طریق انتساب همین خرده روایتها به او میتواند به همهی اینها دست یابد. از این جهت، فقدان امام موسی صدر فقط به سود قذافی نبوده است. به سود ما نیز تمام شدهاست. خاصه آنکه پایان باز و شهادتگونهی زندگی امام موسیصدر راه را بر آرمانخواهی به حرمان کشیدهشدهی نسل ما باز میگذارد.
تنها نکتهای که باقی میماند آن است که اگر فضیلت امام موسی صدر همین چیزهایی است که در هفت روایت خصوصی و دیگر روایتهای مشابه بر آن تأکید میشود من و امثال من راهی تا امام موسی صدر شدن نداریم. ما نیز با زنان، متفاوت از دینداران سنتی برخورد میکنیم. ما نیز موسیقی گوش میکنیم و با اهل هنر هم جوشیم. ما نیز رمان میخوانیم و سینما میرویم و فیلمهای روز دنیا را دنبال میکنیم. ما نیز سیگار میکشیم. ما نیز دوستان صمیمی از دیگر ادیان و مذاهب داریم. ما نیز در کارهای خانه مشارکت میکنیم و خوش نداریم بار نفس کشیدنمان بر دوش همسرانمان باشد. ما نیز دخترانمان را گرامی میداریم. ما نیز دانشگاه رفتهایم و مدرک گرفتهایم و دهها ما نیز دیگر. بر اساس روایتهایی از این دست، تفاوت همچون منی با سید موسی در این است که چشمهای رنگی و قدبلند و ژن برتر ندارم و البته زمانه راه را برای کارهای هیجانانگیزی همچون مبارزات چریکی و جنگ بسته است.
اما حقیقت ماجرا این است که در این میان او شیر میدان است و ما موش پرچم هم نیستیم. سید موسی «آن» دارد و روایت آن «آنی» که او دارد سختترین قسمت ماجرا است. بیرون از روایتهای ناتوان از درک «آن» و متمرکز بر موی و میان، سید موسی صدر در ساحت عینیت قهرمان است و برای درک این حقیقت و روایت آن باید «آن» شناس بود. همین.
[۱]جعفریان،حبیبه،۷ روایت خصوصی، انتشارات سپیدهباوران،مشهد، ۱۳۹۳، ص۷ [۲]همان،۷ [۳]همان،۸ [۴]همان،۸ [۵]همان،۱۶ [۶]همان،۴۳ [۷]همان،۱۳۳ [۸]همان،۸۶ [۹]همان،۹۲ [۱۰]همان،۴۸ [۱۱]همان،۴۶ [۱۲]همان،۶۰ [۱۳] همان،۲۳
یادداشتی بود سرشار از عقده، کینه، نفرت، حسادت، حس حقارت و بدفهمی. به نظر میرسد که نویسنده از ناکامیهای زندگی و چه بسا از رنج نداشتن خانواده ای سالم رنج میبرد و عقده های درونی خود را سر امام موسی صدر و خاندان ایشان خالی کرده است. کاش نویسنده یک روحانی نبود. همچنین حیف لباس روحانیت که بر تن چنین نویسنده ای بنشیند …
خیلی عالی بود
متشکرم