نزدیک ظهر شده، از آن بالا چند کودک را میبینیم که در حیاط بزرگ جلوی خانهشان مشغول بادبادکبازی یا همان گودی پرانی هستند. تفریح خوشایند کودکان افغانستان. یاد رمان بادبادکباز میافتم. بخشی از تصاویر ذهنیام از افغانستان با آن رمان گرهخورده است. اصلاً یکی از نیروهای محرک برای دیدن این کشور خواندن همان کتاب بود. کمکم پایین میآییم، سوار میشویم تا به داخل شهر برویم. به خیابان اصلی که بازمیگردیم به پلیسی برمیخوریم که وسط جاده ایستاده و ماشینهایی که وارد شهر میشوند را چک میکند. شیشه را که پایین میدهیم اول نگاهی به سرنشینها میاندازد: از کجا میآیید؟ -مزار! -به کجا میروید؟ -بلخ! -بفرمایید استاد! گفتگو از چیزی که انتظارش را داشتم بسیار کوتاهتر است. (حالا که دارم این نوشته را مینویسم چند روزی هست که از حمله طالبان به شهر بلخ و مرکز نظامی آن با خودروی بمب گذاری شده، میگذرد که به گفته رسانهها حدود ۵۰ کشته داشت. دلم نگران آن پلیس وسط جاده است که نمیدانم برایش چه اتفاقی افتاده. کاش سالم باشد.)
خیابانهای اصلی شهر باستانی بلخ خلوت است. درجاهای مختلف میبینیم که گروهی در نهرهای آب مشغول شستن گلولای هویجهای تازه برداشتشده هستند. ویس ما را از پیچوخم خیابانها میگذراند تا به محوطهای میرسیم پر از درختهای چنار تنومند و کهنسال که هرکدام چند صدسالی عمر دارند. یکی دو متر پایینتنه این درختها را هم بهرسم معمول رنگ سفید زدهاند. مزار عکاشاه، صحابه پیامبر در میان این درختان است. بقعهای با دیوار آجری و ایوان قوسی در جلوی آنکه در ورودی سبز فسفری تنها عنصر رنگی بیرونی بناست. در محوطهای خاکی کوبیده شده که هم پارکینگ است، هممحل استقرار چند چرخ و گاری برای فروش خوردنی از ماشین پیاده میشویم. روی تابلوی کوچک «مسجد زیارت خواجه عکاشاه ولی» نوشته است که در تاریخ اول سنبله ۱۳۸۰ افتتاحشده، چهارگوشه تابلواش هم نام چهارخلیفه اهل سنت نقش بسته و زیرش هم نوشته «اللهم صل علی محمد و علی آل محمد».
خواجه عکاشاه غیر از ما زائران دیگری هم دارد از مردم همانجا که پیش از ظهر جمعه را برای زیارت مناسب دیدهاند. وارد بقعه که میشویم یک قبر ساده با ضریحی کوچک میبینیم از تزیینات داخلی خبری نیست و دیوارها با گچ پوشیده شده. زنانه و مردانه نصف نصف جداست و صدای آرام قرآن خواندن پیرمردی طنین انداخته توی فضا. دارد الرحمن میخواند. به ترتیلی که لحن افغانی دارد. صدایش حزن دارد و آرامشبخش است. مینشینم و دل میسپارم به آیهها «فبای آلاء ربکما تکذبان» پس کدامین نعمتهای پروردگارتان را تکذیب میکنید… قرآن که تمام میشود تازه میفهمم قاری، خادم بقعه است. اسکناسی توی صندوق میاندازیم و خارج میشویم.
حالا دیگر نوبت خانه و مدرس مولاناست در همان نزدیکی. دوباره از آسفالت به خاکی وارد میشویم و قدری پیش میرویم تا در مقابل یک ویرانه متوقف شویم. بنای قدیمی آنقدر فرسوده است که شک میکنیم و از خودروی پلیس که در حال گذر است سؤال میپرسیم تا مطمئن شویم. بیش از نیمی از سقف گنبدی فروریخته و تنها بخشی از دیوارها و چهارستون بنای ضلعی پابرجا هستند. اینجا خانه مولوی است. حمید الله راننده ماشین همراهمان میگوید بهتازگی خانههای روستایی اطراف این خانه را از ترکیه آمدهاند و خریدهاند و کوبیدهاند تا اینجا مجموعه فرهنگی تازهای به نام مولانا بنا کنند. لابد بعد از قونیه ازاینجا همکسب درآمدی حسابی خواهند داشت. نوش جانشان! وقتی ما برای فرهنگ فارسی ارزش قائل نیستیم ترکیه باید هم بیاید و مدعی شود.
چند متر آنطرف تر هنوز خانههای روستایی به همان شکل قدیم هستند، چند گاو که کنار دیوار خانه در سایه مشغول نشخوارند توجه گوهرشاد را جلب میکنند تا به سراغ آنها برود. از یک زمین کوچک کشاورزی که گندمهایش تازه سر برآوردهاند عبور میکند و نزدیک گاوها میایستد به تماشا. همانجا منظره جالبی از نوعی خشت دایرهای چیده شده رویهم وجود دارد. قدری از خشت بزرگتر (حدوداً دو برابر) که خیلی منظم و به تعداد زیاد به ترتیب رویهم در آفتاب چیده شده تا خشک شود. اینها پهن گاو هستند که به این صورت درآمدهاند تا سوخت زمستان باشند. حاجی صاحب میگوید هر یکدانه اینها در بخاری میتواند یک شب تا صبح گرمای خانه را تأمین کند. یک قبرستان کوچک هم با سروشکلی خاص آنجا هست. با درختی خشکیده که شاخههایش پر از پارچههای رنگی گرهخورده است.
تا ما عکس بگیریم گوهرشاد از پیش گاوها برگشته و با چوبی که در دست دارد میخواهد خاکبازی کند. برای خاکبازی هم دیوار باقیمانده خانه مولانا را انتخاب کرده! برای اینکه گناه تخریب میراث فرهنگی دامنمان را نگیرد با او به سمت یک تلمبه دستی چاه آب که کمی آنسوتر قرار دارد میرویم. برای شستن دستها تلمبه میزنیم و دوباره بازی تازهای شکل میگیرد! تنها ترس از جا ماندن است که او را مجبور به سوارشدن میکند.
صدای اذان ظهر را که از بلندگوها میشنویم ویس میگوید که باید برای ناهار به محلی خاص برویم. گویا شگفتی دیگری انتظارمان را میکشد.
سلام.
جناب آقای مهدی شیخ صراف دوست قدیمی و خاطره ساز من
.
.
.
اگه یه آیدی مستقیم بدی چند تا سوال ازت دارم
ممنون
علی یوسفی/اصفهان
۰۹۱۳۲۶۵۷۹۹۸