میخواستم دربارهی انتظار مادرِ فیلم شیار ۱۴۳ بنویسم. نشد! دربارهی انتظار مادر خودم که چشمانتظار علی ماند در سال ۱۳۶۵ و با آمدن پیکر برادرم نه ۶۵ سال که ۶۵ قرن شکست و پیر شد و دم نزد. دربارهی انتظار زنعمویم که بعدها مادر همسرم شد و با آمدن پیکر علیرضا و محمدش انتظار و فراق . وصال را از نو معنا کرد. انتظار شیار اما یک انتظار معمولی شد که هر مادری تجربهاش میکند. دستکم مادرهای نسل ما که مادر علی و علیرضا و محمد بودند، مادرهایی که مذهبی بودند، نماز شب میخواندند و قرآن میخواندند، بیپرده زیر آسمان طلوع و غروب خورشید را میدیدند و در سرخی شفق و فلق رازی را جستجو میکردند، حرکت آرام طبیعت را در شبهای کویر حس میکردند، بزرگ شدن یک درخت را از نهال تا میوه دادن صبر میکردند، گوسفندانشان میزاییدند و کمکم گلهشان بزرگ میشد؛ بچههایشان هم پیش چشمشان قد میکشیدند. زیر سایهی درختها و میانهای و هوی زنگولهی گلهها. مادرهایی با ذهنیت و فرهنگی که همچون درخت ریشه در خاک داشت و رو به آسمان.
مریلا زارعی همهی تلاشش را برای رسیدن به چنین مادرانهای به کاربست. نرگس آبیار میگفت زمانی که فیلمنامه را مینوشتم، از همان اول نقش مادر را برای مریلا مینوشتم. و این بهترین انتخاب آبیار بود. درست همانی که باید باشد. درست همانی که باید میبود
تیرماه بود. تیرماه ۱۳۹۱ سرچشمهی رفسنجان بودیم. مریلا زارعی قرار بود مادر باشد. مادر من. مادر همسرم. مادر علی و علیرضا و محمد و هزاران هزار جوان رعنای قد کشیدهی دیگر که با لبخند با مادرانشان وداع کردند و گفتند برمیگردند. مادرانی که تکههای تنشان را با چشمهایی لبریز از اشک اما خشک بدرقه کردند و پسازآن رو به آسمان به انتظار نشستند. بی گلایه. بیشکوه. در سکوت محض. مریلا میدانست چنین مادرانهای چقدر سخت و سهمگین است. حتی بازیاش. تیرماه بود. هوای رفسنجان مثل تنور نانوایی سنگکی داغ و پزنده. فیلمبرداری ۴۵ روز طول کشید. مریلا تمام مدت ۴۵ روز را روزه گرفت. دهانش خشک شد. عین خود کویر. روزه گرفت تا بشکند. تا انتظار مادرانهای آمیخته به امید و ناامیدی را تجربه کند. نمازهایش را سروقت خواند و کشدار و طولانی تا بفهمد آنجا که الفت به سیدعلی میگوید: « نمیدونم نماز میخونم حواسم پیش یونسه. استغفار میکنم، دوباره می خونم، دوباره حواسم پرت میشه یه جوری شدم از هر گناه کوچیکی میترسم، میترسم دهن واکنم یه حرفی چیزی بزنم، یه غیبتی چیزی بشه، خبر بدی از یونسم بشم بیارن» از چه حرف میزند. دهان هم باز نکرد. در تمام ۴۵ روز سکوت پیشه کرد. و درون خودش فرورفت تا الفت شود. آن روزی که همهی آدمهای حاضر در تالار وحدت که نه، همهی مردم یک کشور، به احترام مادران برههای از تاریخ ایران که مریلا نقش یکی از آنها را بازی کرده بود تمامقد ایستادند و طولانی کف زدند در دلم گذشت که کاش این مردم میدانستند بر آن مادران چه گذشت در تمام این سالها و بر مریلا چه گذشت در آن چهل روز.
این روزها میان دلتنگی و انتظار پرسه میزنم. دلتنگی آنچه دیگر نیست و انتظار آنچه نیامده. مثل الفت که با دیدن جای خالی یونس دلش آرام میگرفت با دیدن جای خالی پدرم و برادرم دلم آرام میگیرد و باز مثل الفت در انتظاری که همنفس من است پیر میشوم. میان این دلتنگی و انتظار دلم قصه میخواهد. قصهای که با صدای الفت مادرم اینگونه شروع شود: «یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود» و بعد من دربیایم که «چرا غیر از خدا هیچکی نبود؟» چرا میگفتن الفت ؟ و الفت جوابم دهد : «نمیدونم. به خاطر اینکه اول خدا تنها بوده بعدش جونورا رو آدمارو خلق کرده» بعد من یاد تنهایی همهی آدمهای دوروبرم بیفتم و بپرسم:«چرا خدا تنها بوده ؟» و الفت که بهتر از همه میداند چرا جوابم بدهد: »نمیدونم مادر. من که از حکمت خدا خبر ندارم» آنقدر که دخترم میان حرفم بپرد و بگوید: «دوباره این شروع کرد! بگو الفت، قصه تو بگو» حق با اوست. قصهات را بگو الفت.
اگر زندگی کنی و بازی نه، حاصلش میشود اینهمه باور.