ندیده بودمش؛ البته از نزدیک. تنها تصویرم محدود بود به ویدئویی قدیمی که حتی مشخص نبود رنگی است یا سیاهسفید! یک لایۀ سبز مایل به خاکستری کل تصویر را پوشانده بود و البته زیر این لایه، ساز قهوهای و کت بلند قرمزش تهرنگی داشتند. جز اینها دیگر ویژگیهای بارزش، هیکل …
ادامه نوشته »روایت بهار
یکِ یک
با ماشین، توی خیابان دور میزدیم که روی پلاکارد سفیدِ بزرگی تولدش را تبریک گفته بودند. سر حساب شدیم؛ شب تولد، درست شب عید بود. قند توی دلمان آب شد؛ چه شب قشنگی؛ شبِ عید و شب تولد امام رضا. آخرهای بارداریام بود. امشب فردا شب میکردیم و منتظر. آن …
ادامه نوشته »نان و نارنج
یک چیزی محکم میخورد به پایم و بیدارم میکند. گوشه چشمم را باز میکنم. با همان یک چشم نیمهباز نگاهش میکنم. ننه جمشید است. جنوبیها به مادربزرگ میگویند ننه و پشت بندش اسم پسر بزرگشان را میآورند. مادر بزرگ من ننه جمشید است، یا ننه جمشید بود، نمیدانم. جمشید که …
ادامه نوشته »سفره عید
کفشهای آن سال عید را خیلی دوست داشتم، شکلش هنوز توی ذهنم مانده است. اصلا اولین کفشی است که به یادم میآید، چون قبل از آن خیلی کوچکتر بودم و چیز زیادی یادم نیست. آن روزها چهار یا پنج سال داشتم، مامان پیراهن یقه پروانهای را تنم کرد، البته یقه …
ادامه نوشته »عید حنایی
تا آن عید جز زبان مادری هیچ لهجهای نشنیده بودم. عمۀ مادرم با یک سید دزفولی ازدواج کرده بود. هر وقت خبرش میآمد که با ایل و طایفهاش خانۀ داییام آمدهاند جیم میشدم و تا یکی دو روز بعد از رفتنشان آن دوروبرها پیدایم نمیشد. از غریبه وحشت میکردم. زبانم …
ادامه نوشته »نخستین بار در شهری که دوست میداشتم
پیچیدیم در خیابانی فرعی؛ نه آدمی، نه ماشینی. همهچیز تعطیل بود؛ حتی یک موجود زنده هم در خیابان نبود تا از او سؤالی بپرسیم. چشمم گرفت به مردی که نشسته بود جلوی در خانهاش. دکمههای یقهاش تا نیمه، باز بود. درست مثل وقتهایی که بابا میخواست تیپ بزند. چشمهایش درشت …
ادامه نوشته »تنها شکوفۀ بهاری
ماشین داخل چالهچولههای جادۀ خاکی تکانتکان میخورد و برادرزادۀ کوچکم از ترس بالا آوردن تُندتُند آبنبات میمکید. آقای داماد فرمان سفت پراید را میچرخاند و لاستیکهای ماشین بهسختی از سنگهای بزرگ جاده جان به درمیبردند. از ترس گردوخاک جاده، شیشههای ماشینمان بالا بود و گرمای آفتاب عرق به جانمان نشانده …
ادامه نوشته »میراثِ مردهایِ ما
من مجبورم همیشه احساساتم را پنهان کنم. از بچگی این طور بودهام. وقتی گرگم به هوا بازی میکردیم و زمین میخوردم لبم را محکم گاز میگرفتم که اشکم در نیاید. وقتی از بچهها کتک میخوردم هم تند تند صورتم را باد میزدم که سرخیِ سیلی، روی لپهای رنگ پریدهام پیدا …
ادامه نوشته »خانۀ امید
پیرزنهای فامیل وقتی دور هم جمع میشدند قلیان میکشیدند. جوانها را به جمعشان راهی نبود. همان دو پک خسته به قلیان مراتبی میخواست که طی کردنش یک عمر طول میکشید. پیری میخواست و بچۀ زیاد. قلیانی که میکشیدند سنگین بود. نشئهگی دودش را نمیدانم. اما خود دودش سنگین بود. هم …
ادامه نوشته »باز هم من گذرا هستم
«غفور» جوان بود. آنقدر جوان که دورترین آشناها از روستاهای مجاور هم برای مراسم ختمش آمده بودند. مسجد روستا هنوز همان مسجد قدیمی سه اتاقه بود. انتهای اتاق وسطی، کنج دیوار برجستگی واضحی به چشم میآمد و اهالی میگفتند که دست مقدسی آنجا را لمس کرده. سقف مسجد کوتاه بود …
ادامه نوشته »دهم فروردین هر سال
وقتی خبر رسید مشرحیم عاشق آبجی شده و میخواهد بیاید خواستگاریاش، عمهها زدند زیر خنده؛ اولش یواشکی، بعدش بلند. عمه ملی آنقدر خندید که آبجی گفت: «می پِرِ درد!» یعنی درد پدرم بیاید برایت. ترجمۀ این جمله از خشونت و جذبهاش کم میکند؛ انگار زهرش گرفته میشود و خاصیت لال …
ادامه نوشته »عادت میکنیم
با خواهر و برادر کوچکترم توی هال خوابیده بودیم و صدای پچپچ خواهر بزرگترم و مامان و بابا، قاطی صدای رادیو از توی پذیرایی میآمد. خوابآلود بلند شدم و رفتم کنارشان. نشسته بودند کنار سفرهی هفتسینی که مامان، شب قبل توی اتاق پذیرایی روی زمین انداخته بود. این قدیمیترین تصویری …
ادامه نوشته »