بهتر است اینطور برایتان توضیح بدهم، ما اینترنها تقویممان بر اساس بخشهایی که میگذرانیم تنظیم میشود. یک جورهایی همهی اتفاقات مهم زندگیمان را با اسم بخش و بیمارستانی که آن زمان میگذراندهایم بایگانی می-کنیم. مثلا هر وقت که به اولین روایتهایی که در «الفیا» نوشتهام فکر میکنم، یادم میآید آن …
ادامه نوشته »زهرا ساجدی
در رفتن جان از بدن
لم دادهبودم روی صندلی اورژانس و نفسی تازه میکردم. روز سوم ماه مبارک بود و دو ساعت مانده به افطار. داشتم با خودم میگفتم طاقت آدم خیلی بیشتر از آن چیزیست که فکرش را بکند. توانسته بودم کشیک جراحی را با همهی سر پا ایستادن و کار سنگینش با زبان …
ادامه نوشته »من خوب ها را با تو می سنجم
می گویم: «دوست نداشتم همسرم قبل از ازدواج عاشقم شده باشد. فکر می کردم اگر این طور باشد حتما از من توی ذهنش بتی ساخته که بی شک چند ماه بعد از ازدواج فرو می ریزد. جایی برای کشف باقی نمی ماند. چون تو من را آن طور که توی …
ادامه نوشته »همه قبیله ی من عالمان دین بودند
رفته بودیم برای بابا لباس بخریم؛ روز مرد بود ناسلامتی. خودش هم آمده بود. اینجور لباس ها انتخاب کردنش آسان نیست، از آخرین باری که پا به این لباس فروشی ها گذاشتم پنج سال می گذرد. اوضاع خیلی نسبت به گذشته فرق کرده است. رنگ های شاد بیشتری به بازار …
ادامه نوشته »از ما بهتران ۱
همان لحظه ی اول که وارد بیمارستان شدند توجهم را به خودشان جلب کردند. پدر و مادری همراه با یک کودک چند ماهه، گمانم شمالی بودند. ساده و روستایی به نظر می رسیدند. با اینکه کودک بد حال به نظر نمی رسید امّا چهره ی پدر و مادر بیش ازحد …
ادامه نوشته »هنوز هستیم
سیزده مان را توی خانه به در کردیم. بدون کباب و کاهو سکنجبین، با میرزا قاسمی و شربت آبلیمو. مهمان ناخوانده هم داشتیم؛ آلرژی بعد از سه ماه کوچ زمستانی بازگشته بود و رفته بود توی جلد آقای خانه. آنقدر قرص ضد حساسیت و سرماخوردگی خورده بود که تمام فواصل …
ادامه نوشته »گریه نمیکنه قدم میزنه!
صبح که از خانه بیرون زدم بارانِ قشنگی می بارید، از آن باران هایی که معید اگر بداند پنجره را چهار طاق باز می گذارد و ساعتی بعد عطسه پشت عطسه، آبریزش و بدن دردش هم شروع می شود. بهش نگفتم. از دیشب بدن درد و گلودردش شروع شده، فقط …
ادامه نوشته »ناگهان اتّفاق میاُفتد
چهل و هشت نفر بودیم، از همان تابستانِ پنج سال پیش که هر کدام رفتیم دنبال سرنوشتمان، هنوز وعده های دوستانه داریم. یک گروه داریم از همین گروه های تلگرامی. با هم می خندیم. با هم اشک می ریزیم. با هم بحث می کنیم. همهمان به اتفاق عقیده داریم که …
ادامه نوشته »روزگار قریب(غریب)
صدای غریبانه ی من را از پاویون می شنوید؛ در حالی که روی تخت دراز کشیده ام و وضعیت فعلی ام را ترحم بر انگیز تر از همیشه می دانم. پاویون اتاقی است با تخت های بسیار، با چراغ های خاموش و پرده های ضخیم که در تمام طول شبانه …
ادامه نوشته »مادر
از صبح مادر های زیادی را دیده ام که بیمار نبودند امّا درد می کشیدند. پریشان بودند و اشک می ریختند. بارها با هر بار تبِ جگر گوشه هایشان مضطرب می شدند. با هر بار اشک ریختنشان ناله می کردند.با هر بار خون گیری، جیغ کودکشان که بالا می رفت …
ادامه نوشته »به همین سادگی
باید بگویم که من از تمام موجودات زنده ی پشمالویی که می دانم نمی توانم با آن ها منطقی صحبت کنم و حرفم را بهشان بفهمانم که “من با شما کاری ندارم پس شما هم بی خیال من بشوید!”، وحشت دارم. به خاطر همین فرصت نکردم از گربه ای که …
ادامه نوشته »اوّلین کشیک ۹۶
بعد از حدود پنج ساعت آمبو زدن متوالی، لاجون و درمانده پرواز کردم به سمت پاویون و خودم را پهن کردم روی تخت. خیره می شوم به سقف و به مادری فکر می کنم که تمام مدّت آمبو زدن برای فرزندش روی پا ایستاده بود. همراهانِ تخت های کناری می …
ادامه نوشته »